تاریخ دقیقش رو یادم نیست. گمونم بعد از ورود حضرت امام به کشور بود. مردم به صورت خودجوش تصمیم گرفتند بالای درِ خونه‌هاشون پرچم سبز بزنن. توی کوچه‌ی ما خانواده‌ی یک روحانیِ سید بودند که حرمت و عزت زیادی پیش مردم داشتند. ایشان اولین نفر بودن که توی اون کوچه پرچم زدند، بعد یکی یکی همسایه‌ها هم پرچمشون بالا رفت. ما یک آشنا داشتیم که ایشون هم یک پرچم بزرگ بالای خونه‌اش زد و علاوه بر اون یک عکس از حضرت امام هم روی پرچم چسبوند. بچه‌ها ریخته بودن توی کوچه و هر کدوم پُز پرچم‌شونو میدادن. _ پرچم ما بزرگتره _ پرچم ما بالاتر از بقیه است _ پرچم ما روش عکس آقاست _ پرچم ما دورش نوار زرد داره _ پرچم ما..... ولی من و داداشم چیزی برای گفتن نداشتیم چون ما اصلا پرچم نصب نکرده بودیم. 😔 پدر من نظامی بود و مدام توی ماموریت. اما دایی کوچکم پیش ما زندگی میکرد. من و داداشم غمگین و ناراحت پیش دایی رفتیم و پرسیدیم چرا همه پرچم دارن ولی ما نداریم؟ دایی جوابی نداد. دستشو گرفتیم و گفتیم دایی، تو رو خدا بیا بالای در پرچم بزن. اولش زیاد اعتنا نمیکرد اما بعد که اصرار ما رو دید گفت: من نمیتونم بالای درِ خونه‌تون پرچم بزنم. پرسیدیم چرا؟ گفت باباتون نظامیه و اگه بالای درِ خونه‌تون پرچم باشه ممکنه براش دردسر ایجاد بشه. دایی که خودش یکی از مبارزان پروپاقرص قبل از انقلاب بود، نمیتونست یه پرچم بزنه رو درِ خونه‌مون 😔😭 خیلی دردناک و آزاردهنده بود که مانمیتونستیم مثل بقیه رفتار کنیم و انزجارمون رو از حکومت پهلوی نشون بدیم. من ۷ ساله و داداشم ۵ ساله معنا و مفهوم انقلاب رو خوب درک میکردیم و در حد خودمون با شاه و جنایاتش همینطور با حضرت امام خمینی ره و حکومت اسلامی آشنایی داشتیم. بنابراین حرف دایی رو با غصه و ناراحتی گوش کردیم و ساکت شدیم. اما اون خدایی که عاشق بنده‌هاشه و مهر و محبتش رو بی منت بر سر بندگان فرو میریزه، نذاشت غصه و رنج ما زیاد بشه. دو روز بعد بابا به خونه برگشت و من و داداشم با دلخوری ازش گلایه کردیم که ما حتی نتونستیم یه پرچم بالای درمون بزنیم. بابا که تازه متوجه شده بود خونه ما پرچم نداره، فوری پرسید: کاظم جان مگه یه پرچم چقدر کار داره که نزدی بالای در؟ قبل از اینکه دایی جواب بده، من و داداش شروع کردیم به داد و فریاد که: دایی، نظامی، شاه، دردسر، زندان.... بابا گفت صبر کنید ببینم، وقتی با هم صحبت می‌کنید و داد میکشید که من نمیتونم بفهمم چی میگید. بعد رو کرد به دایی و پرسید: زندان و شاه و این حرفا چیه که بچه‌ها میگن؟ دایی براش توضیح داد که چرا نتونسته پرچم بزنه هنوز حرفاش تموم نشده بود که بابا با دلخوری و کمی عصبانیت گفت: همین الان میری یه پرچم خیلی بزرگ نصب میکنی بالای بالای خونه تا ببینم کی چه غلطی میخواد بکنه. من و داداشم رو میگید؟ خدا دنیا رو بهمون داده بود، دیگه هیچ آرزویی نداشتیم جز اینکه باد خوردن پرچم رو بالای خونه‌مون ببینیم. دایی با کمال میل بلند شد و به سرعت رفت تا پرچمی بزرگ بالای بالای خونه نصب کنه که باز فریاد من و داداشم به هوا رفت: عکس، عکس، آقا، امام، پرچم.... که بابا سرمون داد زد: باز دوتاییتون باهم صحبت کردید؟ من ساکت شدم و داداشم با کلی توضیح، بالاخره تونست بگه روی پرچم عکس امام بزنیم. حالا دیگه خونه‌ی ما هم پرچم داشت، یه پرچم بزرگ، بالای بالای خونه، با دوتا عکس خیلی قشنگ از حضرت امام خمینی 😍❤️ ✍ #ب.خانی @GgaroGhati https://eitaa.com/GgaroGhati