در سفر ، در بعلبک به منزل پیرمردی شیعه رفتیم که خانواده اش داده بود. هنگام خداحافظی پیرمرد دستی کشید روی پوتین و خاک آن را به صورتش مالید. صیاد خیلی منقلب شد و گفت: «چرا این کار را با من می کنید؟» و دست پیرمرد را گرفت و با اصرار، آن را بوسید. او گفت: «نه می توانم و نه لایق هستم که بیایم دست و پای را ببوسم. می خواهم وقتی رفتید ایران، به امام بگویید که اگر لایق نبودم و نتوانستم بیایم، ولی پای سربازت را بوسیدم.» صیاد بار دیگر دست ایشان را بوسید و برگشتیم به محل استقرار. من و صیاد هم اتاق بودیم. من اجازه گرفتم و خوابیدم. دیدم ایشان رفت سرنماز خواندن. حدود یک بعد از نیمه شب بود. چرتی زدم و بیدار شدم، دیدم در سجده است و به شدت گریه می کند. وقتی گریه اش تمام شد، رفتم رو به رویش، پشت به قبله نشستم و گفتم: «جناب سرهنگ! باید برای من بگویی چرا نماز شب را شروع نکرده، این قدر گریه می کردی؟» گفت: «آقا دست از سر ما بردار.» آن قدر اصرار کردم تا اشکش جاری شد و گفت: «دیدی پیرمرد با من چه کرد؟ من تاکنون فکر می کردم که در مملکت خودم، مدیون مردم خودمان و انقلاب اسلامی هستم، بلکه هر جایی در این دنیا مظلوم و شیعه و مسلمانی هست، به او هستم. هر جا کسی علیه ظلم می جنگد، من باید حضور پیدا کنم، من به او مدیونم. گریه من به درگاه حضرت حق بود.🌷 ☘️☘️☘️🌹🌹🌹☘️☘️☘️ 📌 قرارگاه معنویت 👇 🆔https://eitaa.com/Gh_Manaviyat ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈