پرسیدم خانوادهاش کجا هستند. سری تکان داد و گفت:《من هم مثل تو. من هم از خانوادهام جدا افتادهام. رفتم سراغشان. انگار الان کرمانشاه هستند و من این طرف ماندهام.》
مرا تا نزدیکی شیان رساند. باید راهش را ادامه میداد. خداحافظی کردیم و از ماشین پیاده شدم.
سهیلا را روی کول گرفتم از کوههای قازیله به سمت شیان رفتم. شیان، دهاتی در یک جاده فرعی بود. توی راه، با خودم شروع کردم به حرف زدن. کمی زیرلبی برای خودم و تنهایی و خستگیام شعر خواندم. گریه کردم و اشک ریختم. دشمن حالا تا نزدیک ماهیدشت رفته بود و اگر به آنجا میرسید، حتماً شوهرم و رحمان از آنجا میرفتند. من این طرف مانده بودم، آنها آن طرف. اگر دشمن پیروز میشد، باید چه کار میکردیم؟ برای همیشه از هم جدا میشدیم.
وقتی به شیان رسیدم، به خانه فامیلمان شیخ خان برزوئی رفتم. در حیاط باز بود. عمویم یک خانه بزرگ داشت. سر و صدای زیادی از توی خانه میآمد. خانوادهام در خانه فامیلمان بودند. پنجاه نفری آنجا بودند.
یکدفعه صدای بچهها بلند شد که فرنگیس آمد. مادر و خواهرها و برادرهایم، دورهام کردند. همه با خوشحالی مرا میبوسیدند و شادی میکردند. مادرم پرسید:《 پس رحمان و علیمردان کجا هستند؟》
اسم آنها که آمد، بغضم ترکید و شروع کردم به گریه. همه با نگرانی پرسیدند:《 اتفاقی افتاده؟》
در میان گریهام گفتم:《نه، از هم جدا شدهایم. آنها توی ماهیدشت هستند.》
مادرم پرسید:《پس چرا جدا شدید؟》 گفتم:《 داشتم میرفتم گورسفید. میخواستم بروم سری به خانهام بزنم.》
مادرم به سینه کوبید و گفت:《 فرنگیس، بالاخره کار خودت را کردی؟ مگر نگفتم مواظب باش!》
پدرم گفت:《 چه کارش داری، زن؟ الان وقت سرزنش کردن نیست. خب، دلش طاقت نمیآورد. آنجا خانهاش است، زندگیاش است.》
حرفهای پدرم باعث شد که بس کنند. انگار تمام حرفهای دلم را میدانست. پدرم جلو آمد. سرم را بغل کرد و پیشانیام را بوسید. گفت:《 فرنگیس، براگم، ناراحت نباش. خدا بزرگ است.》 نالیدم:《میترسم بلایی سر رحمان بیاید.》
با اطمینان گفت:《 بس کن، فرنگیس. علیمردان آدم عاقلی است. نمیگذارد صدمهای ببینند. خیالت راحت باشد.》
سرم را توی بغل پدرم گذاشتم و کمی آرام شدم.
دوتا خواهرهایم لیلا و سیما، سهیلا را بغل کردند به گوشهای بردند. بهشان گفتم:《 چیزی به سهیلا بدهید بخورد. طفلکی گرسنه است.》
همه دورم را گرفتند. برایم چای آوردند. سعی میکردند سرم را گرم کنند تا زیاد توی فکر نروم.
نمیدانستم چطور به مادرم بگویم دایی احمد زخمی شده. با خودم گفتم بهتر است فعلاً چیزی نگویم. چون حتما حالش بد میشود.
شب توی خانه جای خوابیدن نبود. مادرم و چند تا زن دیگر با هم حرف میزدند. هر لحظه به تعداد میهمانها اضافه میشد. همه از روستاهای دیگر داشتند به انجام میآمدند.
حدود پنجاه نفر بودیم. با اینکه خانه عمو کوچک بود، اما آن شب را همه کنار هم ماندیم. همه زنها توی یک اتاق دراز کشیدیم. سهیلا را محکم بغل کردم تا توی خواب مشکلی برایش پیش نیاید.
از پنجره اتاق ستارهها معلوم بودند. هوا صافِصاف بود. یاد رحمان و علیمردان ناراحتم می کرد. کاش میدانستم رحمان چه کار میکند. همانطور که برای سهیلا شعر می.خواندم، سرم را روی زمین گذاشتم.
صبح زود، زن ها با هم مشورت کردیم. توی خانه جا کم بود و برای همهشان سخت بود.باید فکری میکردیم. عمویم گفت:《 مدرسه اینجا الان خالی است. بهتر است قفل مدرسه را باز کنیم تا آنجا هم مردم پناه بگیرند.》
با عمو و مردهای ده به طرف مدرسه رفتیم. مدرسه دو اتاق بزرگ و یک راهروی خوب داشت. از پشت شیشههای مدرسه، داخل را نگاه کردیم. عمو گفت:《 وسیله بیاورید ببینم میشود قفل را شکست یا نه.》
وسیله آوردند و قفل مدرسه را شکستند. درِ مدرسه که باز شد، جارویی دست گرفتم و با بقیه زنها، داخل را جارو زدیم. چند تا موکت و زیرانداز که مردم ده داده بودند، کف اتاقها و توی راهرو انداختیم.
موکتها رنگ و رو رفته بودند و خیلی کهنه. زنعمو و زن های فامیل آمدند و همه توی مدرسه نشستیم. آنجا بهتر بود. حداقل ما زنها میتوانستیم پاهامان را دراز کنیم. زنعمو رفت و پیکنیکی آورد. چای درست کردیم و با زنها شروع کردیم به خوردن چای.
سیما و لیلا میپرسیدند:《 فرنگیس، الان گاوهایت چهکار میکنند؟ نمردهاند؟》
بغضم را خوردم و گفتم:《 نه، نمردهاند. میدانم که میتوانند غذا پیدا کنند و بخورند.》
بعد هم با شوخی گفتم:《 اگر مال من هستند، باید زرنگ باشند. باید خودشان را نجات دهند.》
یکی از زنهای فامیل ادامه داد:《 اگر گاوهایت هم مثل خودت باشند، نسل عراقیها را نابود میکنند!》
بچهها از اینکه بعد از مدتها داشتیم شوخی میکردیم، خوشحال بودند و میگفتند:《 کاش زودتر برگردیم.》