#استادعشق
#قسمت_شصت_ودوم
#کتابخوانی
💠«خدا را هزار مرتبه شكر كرديم، كه مادر در خانه مقداری فرانسه، يادمان داده بودند. همين باعث می شد، چيزهايی را متوجه شويم.
💠 ناظم خشن مدرسه، من و برادرم را به حياط آورد. بچه ها همه سر صف بودند. جلوی صف، يك بالكن بود، ناظم ما را كنار خودش ايستاند. بقيه مربی ها هم، مشغول انجام دادن كاری بودند. مدير به علامت سكوت دستش را بلند كرد، و بچه ها ساكت شدند.
💠بچه ای از وسط يكی از صف ها خنديد، با اين كه صدايش آرام بود، ولی ناظم شنيد. او را صدا كرد، تا جلوی صف بيايد. از هوشياری تعجب كرديم، كه چطور او را از ميان اين همه بچه به اسم صدا كرد، و تشخيص داد.
💠بعد با دست راستش كه دو انگشت وسط نداشت ( ما بعد فهميديم كه اين دو انگشت را در جنگ جهانی اول، در يك درگيری از دست داده است ) چنان سيلی محكمی به آن پسر زد كه خون از محل برخورد چكش بيرون زد.
💠 جای دو انگشست بريده شده او خيلی تيز بود و همين باعث شده بود او لج بازتر و خشن تر بشود. پسرك حتی جرات گريه كردن نداشت. من و برادرم كه حالی نزديك به مرگ پيدا كرده بوديم نگاهی زيرچشمی به هم كرديم ولی نفسمان بيرون نيامد.
💠«هر شب وقتی من و برادرم روی تختخواب های خودمان می خوابيديم سرمان را از زير لحاف به هم می چسبانيديم و دعاهای «امن يجيب» و «نادعلی»...
ادامه دارد...
🌹
@Gilan_tanhamasir