#استادعشق
#قسمت_صدوسی_وسوم
#کتابخوانی
🌷تكميلی كه يكی از آن ها، پس از طرح سؤال، توسط اينشتين مطرح كرد، كه اين مجموعه 300 صفحه گزارش من را، آن ها هم خوانده اند.
🌷اين پيرمرد 60-70 ساله، بزرگ ترين و مشهور ترين فيزيك دان جهان، در مقابل من كه جوان بودم، تمام قد ايستاده، و ابراز احترام كرد. او لبخندی دلنشين، بر لب داشت.
🌷خشكم زده بود. ازخجالت قرمز شده بودم. همراه با اينشتين، همه ی آن مردان بزرگ عالم فيزيك، جلوی پایم بلند شدند دست و پاپم را گم كرده بودم. با آن كه در سالن چند صندلی بود، ولی درحضور آن ها احترامی كه می گذاشتند، آن قدر شگفت زده شده بودم، كه نمی دانستم چه كنم.
🌷پروفسور اينشتين، وقتی متوجه حال من شد، دستيار خود را، كه در نزديكی خودش نشسته بود، به جای دورتری هدايت كرد، و مرا روی صندلی كنار خودش نشاند.
🌷آن قدر هول كرده بودم،كه حرف زدن هم يادم رفته بود. او وقتی مرا مضطرب ديد، فورا سعی كرد، محيط را تغيير دهد. با حرف های دوستانه فضا را، برای من صميمی كرد. محبت های معمولی می كرد.
🌷مثلا از من پرسيد: آيا در شيكاگو، بوديد هوا سرد می شد؟
گفتم : خوب، بله شيكاگو اصلا جای سردی است. به خصوص در زمستان ها.
🌷سپس، اينشتين رو به يكی از پروفسورها كرد، و پرسيد: پروفسور، آيا در مدتی كه شما، در شيكاگو و در همين دانشگاه، تحقيق می كرديد
مجبور می شديد از گوشی های مخصوص، روگوشی های مخصوص، با پشم های طبيعی گوسفند، و فنر نگهدار، برای محافظت از گوش های خود، درمقابل سرما، استفاده كنيد؟
ادامه دارد...