#استادعشق
#قسمت_صدوچهل_وپنجم
#کتابخوانی
🌷حوصله نكرد به حرف هايم گوش بدهد با صدای نسبتا بلندی، دستش را كه سيگاری بين انگشتش بود، به طرف من بلند كرد و گفت: تحصيل كرده ای كه كرده ای هر چه خوانده ای، خوانده ای
مگر برای من درس خوانده ای؟ برای خودت خوانده ای مگر می خواهی علامه ی دهر شوی يكی از اين ها هم برايت زياد است!
🌷«با كمال تعجب دريافتم، نه تنها خوشحالش نكرده ام، بلكه اصلا جای اين حرف ها نيست بايد خيلی سريع، به سراغ اصل مطلب می رفتم خواسته ی اصلی ام را، مطرح می كردم چون ممكن بود، دستور بدهد، ديگر مرا راه ندهند.
🌷چشمم به غلامعلی خان افتاد، كه دستش را به حالت احترام، جلوی سينه جمع كرده بود سرش را كاملا خم كرده بود، و خيس عرق شده بود به نظرم رسيد، كه او هم شگفت زده شده است و البته، خجالت هم كشيده بود و به قول خودش، كه بعدها هم برايم تعريف كرد، به حالت سكته افتاده بود.
🌷« فورا صحبتم را عوض كردم، و اين طور ادامه دادم : بنده بررسی كردم، و متوجه شدم كه با قدری سرمايه می توانم كار آزادی، برای خودم راه بيندارم تا خودم، مادرم و برادرم را تا كارش راه بيفتاد، اداره كنم يعنی تا موقعی كه برادرم، بتواند مطبی در تهران باز كند
🌷برای انجام دادن اين كار، جنابعالی موافقت بفرماييد، تا 800 تومان به عنوان يك سرمايه مختصر، به من قرض بدهيد، با اين پول يك كارخانه ی چوب بری، درست خواهم كرد، چون در اين جا كارخانه ی چوب بری وجود ندارد.
ادامه دارد...