#استادعشق
#قسمت_صدوچهل_وهفتم
#کتابخوانی
🔹آقا بيژی جون، مقايسه ای كن و ببين، وقتی شما يا خواهرت يك نمره خوب می گيريد، من و مادرت، چقدر خوشحال می شويم . مگر می شود يك پدر نسبت به فرزندانش، اين قدر بی مهر باشد؟
🔹«وقتی برگشتم، تا به طرف در باغ بروم، متوجه شدم غلامعلی خان كنار من نيست. خيلی تعجب كردم اصلا نفهميدم، او كی از كنار من رفته است معلوم بود، كه حتی او هم آن قدر خجالت كشيده است،كه نتوانسته بايستد از طرفی هم شايد آن قدر حالم بد بوده، كه اصلا متوجه رفتن او نشدم ديگر هيچ جای تاملی نبود
🔹سرم را پايين انداختم، و به طرف در باغ رفتم نمی توانستم راه بروم سرم گيج می رفت، و نزديك در كوچه، پشت آلاچيق باغ، آن قدر چشمانم سياهی رفت، كه مجبور شدم، به يك درخت كاج تكيه بدهم، و پای آن بنشينم
🔹با خود می گفتم: «آيا گرسنگی بيروت باز دارد، تكرار می شود به مادرم چه بگويم؟ خرج خانه... از آن بدتر اجاره خانه و در نهايت گرسنگی را، چه كار كنم؟»
آيا دوباره بايد نان خشك دور كوچه ها را، به جای غذا جمع كنيم؟
آيا مثل موقعی كه در پاريس مهندسی برق می گرفتم، و برای كمك خرج خانه، رانندگی تاكسی ياد گرفته بودم، حالا بايد دوباره همان كارها را، شروع كنم
🔹وقتی به خودم آمدم، كه حاج محمد باغبان، با پسری كه دستش را گرفته بود، بالای سرم ايستاده بود، و با لحن آرامی گفت: آقا چشم ما روشن من نشنيده بودم، حضرت آقا مو سلطنه ( منظورش معزالسلطنه پدر من بود)، بجز آقا مهدی خان، كه همبازی اسماعيل پسر من است، پسر ديگری دارند
ادامه دارد...