💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢💢
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت70
از حرفش احساس خوبی پیدا نکردم واسه همین گفتم:
– اگه اجازه بدید من دیگه برم.
با تعجب گفت:
–به این زودی؟ حداقل دمنوشتون رو بخورید.
ــ میل ندارم، ممنون. میشه یه آژانس برام خبر کنید.
این بار نگاهم کرد و ڴفت:
– خودم می رسونمتون.
ــ نه، ریحانه خوابه، زا به راه میشه.
ــ به خواهرم میگم بیاد پیشش.
ــ دوباره مخالفت کردم و گفتم:
به اندازه کافی امروز زحمت...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
– مادرتون شما رو به من سپرده باید خودم ببرمتون.
سویچ را برداشت و کنار در منتظرم ایستاد.از اتاق ریحانه رو اندازش را آوردم و رویش کشیدم. خم شدم و بوسهایی از لپ نرمش کردم، لپش نوچ بود. برگشتم نگاهی به کمیل که تکیه زده بود به قاب درو ما را نگاه می کرد انداختم و گفتم:
– کاش بعد از غذا صورتش رو می شستیم. بچه نباید با صورت کثیف بخوابه.
با تعجب گفت:
–چرا؟
ــ چون خدایی نکرده اجنه ممکنه به بچه ها نزدیک بشن.
بچه که بودیم، مادرم همیشه میگفت بعد از غذا دست و صورتمون رو بشوریم، حتی گاهی شبها قبل از خواب چک می کرد دست و صورتمون کثیف نباشه. بزرگتر که شدم یه روز ازش دلیل کارش رو پرسیدم اونم این جواب رو داد.
کمیل فقط نگاهم کرد. حس شاگردی راپیداکردم که مقابل معلمش درس پس می دهد، برای تکمیل حرفهایم ادامه دادم:
– پاد زهرش یه آیت الکرسیه که الان براش می خونم.
نگاه تشکر آمیزی به من انداخت و گفت:
–اون که درمان همه ی دردهاست...
من میرم به زهرا بسپارم. بعدش بیرون منتظرتون میمونم.
کلید را برداشت و گفت:
–لطفا در رو ببندید و بیایید. وقتی ماشین را روشن کرد پرسید:
–گوشیتون رو برداشتید؟
داخل کیفم را نگاهی انداختم و گفتم:
–بله هست.
مدتی به سکوت گذشت. نگاهی به گوشی ام انداختم تاببینم مادرم زنگ نزده باشد که دیدم دوباره اسم آرش، روی صفحهی گوشیام خودنمایی می کند.. فوری دکمه ی کناریاش را زدم و داخل کیفم انداختمش.
روزی را یادم آمدکه سوار ماشین آرش بودم و کمیل زنگ زدتا بگوید ریحانه تب کرده.آرش بلافاصله بعد از تمام شدن تلفنم، پرسید کی بود؟ ومن تا توضیح ندادم و همه چیز را برایش نگفتم کوتاه نیامد.
اما امروز چراکمیل بادیدن اسم آرش چیزی نپرسید.
سکوتش نشان از این داردکه فکرش رامشغول کرده ولی به خودش این اجازه را نمیدهد که سوالی بپرسد.
هر چه فکر کردم فقط به یک جواب رسیدم، شاید آرش خودش را محق تر میداند.
چقدر دلم می خواست الان در مورد آرش حداقل یک توضیح مختصری بدهم تا حداقل فکر بدی درموردم نکند.
سکوت را شکست وبااخم پرسید:
–چرا جوابش رو نمیدید؟
گنگ نگاهش کردم و او اشاره به کیفم کردو گفت:
–همون که داره خودش رو می کشه.
سرم راپایین انداختم و چقدر خدارا شکر کردم که این سوال را پرسید.
آرام گفتم:
–قبلا جوابش رو دادم.
ــ خب...یعنی مزاحمه؟
ــ نه، همکلاسیمه.
با این حرف بدونه فکرم، همانطور که خیره به جلو بود لبهایش کش امدوخودش را منتظر نشان داد، برای توضیحات بیشتر، ولی وقتی ادامه ندادم، با تردید و خیلی آرام پرسید:
– خواستگاره؟
با علامت سر جواب مثبت دادم.
دوباره به روبرو خیره شد و گفت:
– خب؟
خجالت می کشیدم برایش توضیح بدهم، ولی برای این که نسبت به رابطهی من و آرش بد بین نباشد خجالت راکنار گذاشتم وگفتم:
–من بهش جواب منفی دادم ولی اون دست بردار نیست.
برگشت طرفم و خیلی جدی گفت:
–پس چرا میگید مزاحم نیست؟
هول شدم از این کارش و گفتم:
– خب، نیست، فقط اصرار داره دوباره حرف بزنیم شاید نظرم عوض بشه.
این بار با خشمی که در صدایش بود و سعی در کنترلش داشت گفت مادرتون در جریان هستند؟
ــ بله، تقریبا.
ــ می خواهید من باهاش حرف بزنم؟
ــ نه ممنون، چیز مهمی نیست، خودم حل
می کنم.
بقیه راه به سکوت گذشت و تا آخر راه اخم هایش را باز نکرد.وقتی رسیدیم خانه تشکر کردم و پیاده شدم و او به سرعت دور شد.تا خواستم دستم را روی زنگ بگذارم با شنیدن صدای آرش خشکم زد.
✍
#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
✿○○••••••══
💐
@Gilan_tanhamasir ═══••••••○○✿