❣ زن رفته بود بود کنار پنجره فولاد و داشت فکر میکرد از کجا شروع کند. از شوهری بگوید که سر چندرغاز بدهی افتاده زندان یا صاحبخانه ای که اجاره های عقب مانده را زده سر چوب و خط و نشان میکشد؟ از کمردردی که شبها امانش را بریده بگوید یا نفسهای به شماره افتاده ی دخترش سارا که خرج دوا درمانش سر به فلک میکشد. از همه بدتر یاغی گریهای پسرش سعید است که این روزها چشم پدرش را دور دیده و خوب جولان میدهد. نگاه کرد به پنجره فولاد... انگار چروکهای صورتش را تازه دیده باشد! بغضش ترکید و اشک امانش را برید. یادش افتاد درد غریبی و تنهایی از همه بیشتر جگرش را میسوزاند. اما حرارت قلبش دیری نپایید. پری از پرهای کبوتران حرم روی دامنش افتاد. نم باران گونه اش را خیس کرد. انگار دستی موهایش را نوازش میکند و میگوید مگر عریضه خدمت شاه خراسان نیاورده ای؟ پس دل قوی دار و آرام باش که مونس قلبها کنار توست. زن اندکی درنگ کرد سپس کفشهایش را تا به تا پا کرد و سمت حوض رفت. دستی به آب زد و وضویی تازه کرد. آن گاه رو به ضریح ایستاد و گفت: آقا رضا! سلام. حالتان که خوب است؟ چه میکنید با گرمای هوای تابستان؟! زن، هیچ نگفت. هیچ کدام از حرفهایی را که آماده کرده بود به زبان نیاورد. فقط تا می توانست با همان لهجه زیبای روستایی و یزدی و با همان ساده دلی که این روزها کم پیدا میشود قربان صدقه حضرت سلطان رفت... به قلم فاطمه باقری کارگروه نویسندگان (ع) ─━━━━━━⊱🌼⊰━━━━━━─ ❁❁ 🌳 گــــــــــــادوانـــــ 🌳 ❁❁ ╭┅─────────┅╮ 🇮🇷https://eitaa.com/Godone🌱 ╰┅─────────┅╯