#664
باحرفش بلند زدم زیر خنده.. حق با رضا بود خدایی مثل چی از بهار ترسیده بودم!
باهمون خنده گفتم:
_حرف حق جواب نداره!
_دنیا دار مکافاته گلایژ خانوم.. خداوند مسخره کنندگان را دوست ندارد!
خلاصه یه کم دیگه بارضا حرف زدم و خداحافظی کردم..
گوشیمو توی کیفم گذاشتم و اومدم برم داخل کوچه که یه ماشین ۲۰۶ باسرعت زیادی ازکنارم ردشد..
ترسیده جیغ خفه ای کشیدم و خودمو کنار کشیدم!
انگار میخواست زیرم بگیره.. مردم روانی تشریف دارن!
داشتم با تعجب به ماشینی که حالا دور شده بود نگاه کردم که یه لحظه حس کردم پلاکش واسم آشناست!
انگار یه باردیگه پلاک رو دیده بودم..! نمیدونم چرا حس کردم عمادبود! اگه مطمئن نبودم عماد با اون دختره کجاست بدون شک میگفتم عماده!
باهمون گیجی رسیدم جلوی درخونه و کلید رو به در انداختم..
تصمیم گرفته بودم به بهار بگم واسه همون مصاحبه کاری که صبح بهش گفته بودم رفتم!
چون دلیل قانع کننده ی دیگه ای نداشتم..
همین که وارد خونه شدم بهار به استقبالم اومد!
_به به گلاویژ خانوم.. رسیدن بخیر!
_سلام! خوبی؟ چرا اینقدر زود برگشتی؟ ماشینت روجلو در دیدم تعجب کردم!
_علیک سلام کارم زود تموم شد کجا رفته بودی؟ خوب واسه خودت بی خبرجیم میزنیا!
همزمان که کفش هاموتوی جاکفشی میذاشتم خودمو به اون راه زدم وگفتم:
_وا؟ بی خبر واسه چی؟ مگه صبح بهت زنگ نزدم و نگفتم که کجا میخوام برم؟