دختر اسنپی💚👱‍♀️
#669 عماد: باصدای زنگ گوشیم پلک هامو که به شدت بهم چسبیده بود باز کردم و به شماره نگاهی انداختم...
ابرویی بالا انداختم و باحالتی موشکافانه گفتم؛ _دیونه بودم.. اما تو انگار ازاومدنم خوشحال نشدی! درست فکرمیکنم؟ _بله درست فکرکردی از اومدنت نه تنها خوشحال نشدم بلکه ناراحتم شدم.. با این اوضاعت پاشدی اومدی جواب عزیز هم خودت باید بدی من کاری ندارما.. گفته باشم! _عزیز میدونه که اومدم، نگران عزیز نباش.. صدای زنگ گوشیم مانع ادامه حرفم شد.. عزیزبود.. چقدرم حلال زاده اس قربونش برم.. دستمو به نشونه ی هیس جلوی بینیم گذاشتم وگفتم: _عزیزپشت خطه وجواب دادم.. داشتم با عزیز حرف میزدم که رضا با اشاره وپچ پچ گفت: _من یه لحظه میرم اتاقم، برمیگردم! گوشی رو ازخودم جدا کردم کنار شونه ام گذاشتم و آهسته گفتم: _لیست قراردادهای شرکت رو هفته پیش آماده کرده بودم رو هم باخودت بیار... مشغول حرف زدن باعزیز شدم که حس کردم صدای گلاویژ روشنیدم.. ازجام بلندشدم وهمزمان گفتم: _عزیز من بعدا بهت زنگ میزنم.. بدون اینکه فرصت حرف دیگه ای بدم گوشی رو قطع کردم و ازاتاقم اومدم بیرون.. بادیدن گلاویژ هم ضربان قلبم تند شد هم عصابم به شدت به هم ریخت! این اینجا، توی شرکت من چیکارمیکنه؟ واسه چی اومده محل کارمن؟ سوالم رو به زبون آوردم که رضا پرید وسط و فهمیدم با اون قرار داشته.. راستش از اینکه برای دیدن من نیومده بود بیشتر عصبی شدم! ازنوع آرایش کردن پوشیدن لباس هایی که به شدت ولنگ وواز وجلف بود، به راحتی میشد فهمید که دیگه عماد وغصه ی عماد توی قلبش نیست و دنبال طعمه ی جدیده!