#684
رضا_چطور میتونی اینقدر خودخواه باشی وقتی بعداز اون همه ناحقی، درحالی که وارد یه رابطه ی جدید شدی با این حجم از عصبانیت تعصب گلاویژ رو بکشی؟
اون هم تعصب با من؟؟ چه بلایی به سرت اومده عماد؟ من حس میکنم دیگه نمی شناسمت.. واقعا واسم غریبه شدی! به خودت و رفتار هات فکرکردی؟
اصلا منو یادت میاد؟ میشناسی منو؟؟ من کسی بودم که روم غیرتی بشی؟؟ کدوم دفعه ناموس دزدی کردم که دفعه دومم باشه؟
اصلا من حر.و. م. زاد. ه ی عالم..! به نظرت میتونم با خواهر زنم...
حتی فکر کردن بهشم نیشتر به قلبم میشد.. واسه همونم با صدای بلند حرفشو قطع کردم؛
_چرت وپرت نگو من همچین حرفی نزدم ونمیخوامم این دری وری هارو بشنوم!
بالحن دلخوری گفت:
_عماد خودتم خوب میدونی چی توذهنت میگذره و دیگه واسم مهم نیست..
آخر حرفمو الان بهت میگم که اگه حرمتی بینمون مونده باشه، دیگه بیشتر ازاین نشکنه
نه توزندگیت دخالت میکنم نه ازت میپرسم اون خانوم تازه وارد زندگیت کیه و هیچ! دلمم نمیخواد که چیزی بدونم..
اما توبدون.. من به تو میگم تا بدونی.. بهار ماجرای سایه و گذشته مسخره ام رو به بدترین شکل ممکن فهمیده
و واسه همونم به مشکل خیلی بزرگی خوردم.. ممکنه ازم جدا بشه وبه کمک گلاویژ نیاز دارم.. خواهش میکنم اینقدر مقلطه به پا نکن و داستان سرایی نکن..