دختر اسنپی💚👱‍♀️
#730 اشک توچشمام جمع شده بود که باصدای بهار به خودم اومدم.. اگه بهار نیومده بود میکشتم.. بدجوری هم
من از گلاویژ متنفر بودم... حتی دلم میخواست همونجا جلوی چشمم بمیره اماچرا دلم لرزید؟ چرا باحرف بهار پاهام سست شد؟ لعنت بهت عماد.. لعنت به تو نفرت دروغینت‌! _بیخیال بهار.. الان عصبیم.. من واسه دعوا وبحث وجدل نیومده بودم.. بذار الان برم.. بعدا باهم حرف میزنیم! _عماددد! یا همین الان میای ومیریم داخل سنگ هامونو باهم وا میکنیم یا بعدی وجود نداره! بانفرت به گلاویژ نگاه کردم که خودش منظورم روفهمید و گفت: _من میرم تا شما حرفاتونو.... بهار باصدای بلند وعصبی حرف گلاویژ روقطع کردو بهش توپید: _توهیچ جا نمیری! همین الان جفتتون میاین داخل.. من میرم.. دیگه هم تکرار نمیکنم! باحرص درماشینو محکم روی هم کوبیدم و دنبال بهار رفتم... من برای کار دیگه ای اومده بودم و به خودم قول دادم بجز قضیه ی رضا هیچ حرف دیگه ای نزنم.. بخصوص درباره ی گلاویژ! وارد خونه که شدیم گلاویژم چند ثانیه بعد اومد داخل.. بهار همزمان که مانتوشو درمی آورد به طرف مبل دستشو دراز کرد وگفت: _بشین راحت باش... گلاویژ_ من میرم توی اتاقم... نگاهش نکردم وفقط حرصم رو روی دندون های فلک زده ام خالی کردم..