قرص هارو روی جلو مبلی گذاشت و با همون لحن قبلش گفت: _من میتونم برم توی اتاقم؟ اگه محاکمه تموم شد و کتکامونم خوردیم دیگه گورمو گم کنم برم کپه ی مرگمو بذارم! هیچی نگفتم.. حتی نگاهشم نکردم.. آستین لباسمو بالا کشیدم وبی توجه به گلاویژ خطاب به بهارگفتم: _نگران نباش چیزی نیست.. من باید برم.. اگه بدترشد حتما به دکتر نشون میدم! _میرم آماده شم باهم میریم به دکتر نشون میدیم.. این اوضاعی رو که من می بینم اگه درمان نشه مجبور میشن دستت رو قطع کنن..! _نه اصلا.. لازم نیست.. گفتم که چیزی مهمی نیست.. خوب میشم.. _ دیونگی نکن عماد... گلاویژ_ ولش کن این با اعضای بدن خودشم لج میکنه الکی تلاش نکن اصرار درمقابل آقای واحدی بی فایده اس.. سرمو کج کردم و با لحن خودش جواب دادم: _کسی باشما حرف زد؟ بهار_ ای خدا... ای خداااا منو بکش! باز شروع کردین؟ گلاویژ_ اصلا به من چه! به جهنم.. من میرم توی اتاقم! بهار_بروووو! گلاویژ فقط برو دیگه داری رو مغز منم راه میری! گلاویژ رفت توی اتاقش که بهار گفت: _بخدا که ازدست شما دلم میخواد بمیرم.. صبرکن برم آماده شم هم بریم حرف بزنیم هم دستتو به دکتر نشون بدیم! فکرخوبی بود.. بیرون ازخونه راحت تر میتونستم حرف بزنم.. واسه همون فورا قبول کردم.. _باشه ولی همون بیرون راجع به دکتر حرف میزنیم..