#742
باتعجب به طرفم برگشت و با لحنی ناباور گفت:
_چی؟
_فکر میکردم تو خبر داشته باشی!
خندید و باتمسخر گفت:
_من؟؟ مگه من از رضا شناختی هم داشتم؟ البته دیگه واسم مهم نیست.. این موضوع هم روی تموم دروغ هاش!
این وسط فقط منه بدبخت سرم کلاه رفت..
خبرمرگم عشقش رو باور کردم، کور کورانه روی تموم دروغ هاش چشم بستم و زنش شدم!
_اینجوری نگو بهار.. توکه میدونستی رضا سهم شرکتش رو با سایه شریکه!
چه فرقی میکنه خونه اشم شریک باشه یانباشه؟
_رضا به من گفته بود که سهم شرکت رو ازش خریدم و دیگه هیچ ارتباطی باهاش نداره
البته این موضوع روهم در نظر بگیر که رضا گفته بود سایه خواهرشه نه معشوقه اش!
_معشوقه اش نیست.. چرا نمیخوای باورکنی اون دختر جز آفت زندگی و بلای جون هیچی واسه نبوده ونیست؟؟؟
_دیگه مهم نیست.. باورکن دیگه واسم فرقی نداره اون خانوم چیکاره ی رضاست.. تنها چیزی که مهمه دیگه نمیخوام با یه آدم دروغگو مثل رضا ادامه بدم!
_تاحالا واست پیش نیومده که مجبور باشی دروغ بگی؟ پیش نیومده که ترس از دست دادن مجبور به دروغ گفتنت کنه؟؟؟ تو خانواده ی رضا رو نمیشناسی بهار..
بخدا که دلم برای رضا میسوزه.. اون پسر تموم عمرش مجبوربود خانواده اش رو پنهون کنه چون خانواده نبودن و از دشمن هم دشمن تر بودن!