_مگه من رضا رو بخاطر خانواده اش میخواستم؟ چرا ترس از دست دادن من رو داشته عماد؟ مگه من رضا رو بخاطر پولش میخواستم که بخواد ماجرای شراکت رو ازمن مخفی کنه؟ _دخترجان توچرا حالیت نمیشه؟؟ خب اگه لج نکنی و اجازه بدی خودش میاد علت تموم کارهاشو واست توضیح میده! نیشخندی زد وگفت: _که بیاد و بازهم یه مشت دروغ سرهم کنه و خرم کنه؟ _من قسم میخورم که هیچکدوم از حرفاش دروغ نیست! _چرا باید قسم تورو باورکنم؟ مگه روزایی که گلاویژ بخاطر ترس ازدست دادنت مجبور بود ماجرای زندگیشو ازت مخفی کنه تو حرف هیچکدوم مارو باور کردی؟ _من فرق دارم بهارجان.. من توزندگیم کم از زن جماعت ضربه نخوردم که به راحتی بتونم مسئله ای رو هضم ویا باور کنم! ببخشید قصد سوتفاهم ندارم اما من نمیتونم به هیچ زنی اعتماد کنم... اما به هرکس که میپرستی واست قسم میخورم توی این ماجرا رضا واقعا مظلوم واقع شده.. نه فقط الان و درمقابل تو.. بلکه تموم عمرش بخاطر خانواده اش درحقش ظلم شد اومد حرفی بزنه که دستمو به نشونه ی ایستادن یاسکوت بالا گرفتم و گفتم: _ازت خواهش میکنم پای گلاویژ رو وسط نکش.. میدونم میخوای چی بگی.. الان فقط من دارم از رضا حرف میزنم!