_اشتباه میکنی عمادجان.. زن اگه عاشق بشه نمیتونه هیچ جوره حتی وانمود کنه که عشقش رو دوست نداره.. اینو یه زن داره بهت میگه.. اگه از چشمای یه زن حس کردی که دوستت نداره شک نکن از چشم ودلش افتادی! باحرف بهار حس کردم یه چیزی ته دلم پاره شد و اومد صاف جلوی حلقم ایستاد و راه نفسم رو بست! یاد نگاه های گلاویژ افتادم.. یاد نفرت سیاه توی چشماش.. _ضربه ی آخر و تیر خلاص رو صاف وسط قلبم زدی! _چرا؟ _اینطور که توگفتی یعنی گلاویژ دیگه منو نمیخواد! _گلاویژ هنوز بچه اس عماد.. اون هنوز نوزده سالشم کامل نشده و خیلی مونده که من وتو برسه! درسته که توزندگیش سختی زیاد کشیده اما عقلش ورفتارهاش هنوز بچگونه اس.. من گلاویژ رو که می بینم یاد دختربچه های سیزده، چهارده ساله میوفتم که امروز عاشق میشن وفردا فارغ! گلاویژم می شینه جلو روم و توی چشمام زل میزنه و با تموم وجودش از نفرت حرف میزنه اما دوساعت بعدش می بینی که چشماش بخاطر گریه خون شده ومتورم! نمیدونم میتونم منظورم رو بهت برسونم یانه، اما فکرمیکنم درک کردن گلاویژ واست آسون نباشه.. وخیلی ببخشید من فکرمیکنم علتش همین تفاوت سنی زیادتون باشه! دلم گرفت.. حرفاش حق بود و جای هیچ بحثی نداشت.. چون واقعا حق با بهاره و تفاوت سنی من با گلاویژ خیلی جاها اذیتمون کرده و میکنه!