‏سریال بریکینگ بد یه قسمتی داره که هواپیما سقوط کرده و سقوط هواپیما به قدری روی مردم شهر تاثیر گذاشته که نیاز به تراپی دارن، نمیتونن زندگی عادیشون رو بکنن و بنظرشون یک فاجعه رخ داده. حتی توی مدرسه جمع شدن تا با حرف زدن درموردش کمی تخلیه بشن. وقتی این سکانس رو ‏میدیدم، به این فکر میکردم که اگر به من بگن یک هواپیما سقوط کرده، همونجور که صبحونه میخورم، اخبار رو چک میکنم و کمی ابراز ناراحتی میکنم و بعد دنبال کارا روزمره‌ میرم. همین! مردم اونور چرا انقدر روحیه ضعیفی دارن و لوسن؟ فیلم میره جلو و والتر برای مردمی که تو مدرسه جمع شدن ‏و از وحشت و غم خودشون حرف میزنن، شروع به صحبت میکنه والتر منطقی و خونسرد میگه نیمه پر لیوانو ببینید. همه صندلی ها پر نبود! ادما بیشتری میتونستن کشته بشن اما نشدن. این اتفاق جزو وحشتناکترین وقایع تاریخ نیست. و ما زنده ایم. زندگی در جریانه و ادامه داره و... بلندگو رو از والتر ‏میگیرن و همه برا حرفاش مبهوتن والتر چه فرقی با بقیه مردم داره؟ قتل کرده! جنایت دیده! قبح دیدن مرگ ادما و حتی کشتنشون براش ازبین رفته! والتر داره تبدیل به هیولای "هایزنبرگ" میشه، هیولایی که نه با ادم های شهر که حتی با والترِ اول سریال هم فرق داره تفاوت من و من ها با ‏مردم بقیه دنیا تو همینه، اونا ضعیف و عجیب نیستن، من پوست کلفت و عجیب شدم، چون به شنیدن قتل و جنایت عادت کردم چون هرروز میشنوم یک هواپیما رو زدن یک ساختمون ریخت یک قطار واژگون شد چند صد نفر کشته شدن و ادم ها تبدیل شدن به عدد! به امار! به تعداد کشته ها! چی رو از من گرفتن؟ ‏اخرین باری که یک جنایت منو به وحشت انداخت کی بود؟ از کدوم جنایت به بعد روانمون به مرگ و قتل و توحش عادت کرد؟ من باید با شنیدن این اخبار بپاشم، تا چند روز کابوس ببینم و نتونم تحمل کنم ‏اما براحتی به زندگی روزمرم ادامه میدم! زندگی در جریانه! پوست کلفت شدم عادت کردم عادت کردیم به جنایت به مرگ به قتل به توحش به اخبار وحشتناکی که هر کدومش کافیه تا یه ادم رو از هم بپاشونه این برام دردناکه، اینکه دونه دونه داریم از والتر اروم و معمولی، به هایزنبرگی تبدیل میشیم... @HAMVATAN_MEDIA‌‌ |