gan.novel.do یک او! پارت سوم * داوود * جلسه داشتیم🎙️ سعید: داوود🙄برو مهرداد و صدا کن بیاد دیره😑 📣:باشه! به سمت میز مهرداد رفتم🚶🏻‍♂️ میز مهرداد؟🥺 نه میز رفیقم🙂 میز همه کسم🙂 میز‌ پاره تنم🙂 میز اونی که شش ماهه نیست💔 میز اونی که آقا محمد دلش نمیومد میز کسه دیگه بشه💔 ولی مجبور بود🙃 کارای سازمان لنگ میموند🖱️💔 به میز رسیدم... دستمو گذاشتم روشونش🙂 چقد دلم میخواست وقتی برمیگرده... به جای مهرداد اون باشه💔 برگشت سمتم🙃 اون نبود💔 داداشیم نبود💔 مهرداد بود👨🏻‍💻 👨🏻‍💻:به به آقا داوود😊 ولی تو ذهنم صدای دیگه ای بود💔 (🤓: سلام به داوود خودمممم😍از این طرفا؟🥰) 👨🏻‍💻:داوود؟ خوبی؟😊 📣: آره خو...بم!🙂 👨🏻‍💻:کاری داشتی؟😊 📣:آره...برو اتاق جلسه🎙️دیر شده🙂 👨🏻‍💻:بیا بریم پس😊 📣: نه🙂من میام🙂تو برو🚶🏻‍♂️ رفت🚶🏻‍♂️ من موندم و میز داداشم🙂 من موندم و میز کسی که تموم این مدت همیشه بود💔 ولی الان نیست💔 در کشوشو باز کردم😔 مهرداد به وسایل داخل کشو دست نزده بود🙂 چشمم خورد به یه ساعت مچی⏰ اشک سمج از گونم سرخورد🥲 پرت شدم به شش ماه قبل🌀 پ.ن: 😑