gan.novel.do یک او!
پارت ششم
* داوود *
با صدای اذان از خواب بیدار شدم🕌
کی خوابم برده بود؟!🙄
حتما بعد جلسه😑😑
ایوای کارام که مونده😑
ساعت رسول هنوز تو دستم بود🙃
خب خداروشکر خواب ندیدم که پیدا شده💔
کاش خودشم پیدا میشد🙂
همون لحظه آقا محمد اومد تو نماز خونه🚶♂️
محمد: داوود اینجایی؟😊
📣: بله آقا شرمنده خوابم برده بود😔
محمد: عب نداره خوبه خسته بودی😊
لبخندی زدم🙂
محمد: عه ببینم دستتو🧐
🧐: ساعت رسوله داوود؟؟
🧐: پیداش کردی؟؟
🧐: خداروشکررر🙂
🧐:نشونه خوبیه ها داوود😊
🧐: الان که اذان میگه دعا کن صاحبشم پیداشه🙂
🧐: احتمالا روز تصادف یکی از بچه ها از دستت باز کرده و بعدا یادش رفته🙂
📣: بله آقا تو کشوی رسول بود:)
یاد اون روز افتادم🙂
روز تصادف!
چقدر روز بدی بود🙂💔
یاد آوریه اون روز اذیتم میکنه🙂💔
کاش
تموم میشد همه چی🙂
کاش میمردم بعد اون تصادف💔
کاش🙃🙃🙃
پ.ن: 💔
#خادم_الزهرا