gan.novel.do یک او! پارت هفتم (پنج ماه قبل) * داوود * از نگرانی داشتم خفه میشدم😑 از دیروزه هر چقدر به رسول زنگ میزنم جواب نمیده🤦‍♂️ خدایا چیکار کنم😭 چقدر بی خبری بده🙂 میترسیدم دلشوره هام بالاخره حقیقی شده باشن🙂 میترسیدم از دستش داده باشم🙂 میترسیدم از نبود رسولی که همه چیزم بود🙂 برای بار ۱۱۲ ام دکمه تماسو فشار دادم🥺 جواب بده لنتی...🙂 جواب بده پسر!🙂 جواب بده داداش🙂 جواب بده همه کسم🙂 جواب نداد!💔 محمد: داوود خبری نشد؟😑 📣: نه💔 📣:آقا چیزیش نشده باشه؟ 📣: آقا نکنه کمک بخواد؟ 📣:آقا گفتم بزارین باهاش برمااا💔 📣:آقا گفتم رسول کار دست خودش میده هااا 📣:آقا رسول کجاست😭 📣:آقا چرا نمیگین نگران نباش؟ 📣:شماام باور کردین بلایی سرش اومده؟ 📣: نَگین که دیگه برنمیگرده💔 📣: نَگین تموم شد💔 👤:آروم باش داوود... 👤:فقط تلفنشو جواب نمیده💔 👤:هنوز که چیزی نشده! 👤:رسول زرنگه🙂 👤:کار بلده🙂 👤:بلده چیکار کنه💔 👤:بسپار به خدا💔 👤:برش میگردونه🙂 👤: علی گوشیش خاموشه🙂روشن که کنه معلوم میشه همه چی💔 چی قراره معلوم شه؟ منظور آقا محمد چیه؟ معلوم شه چه بلایی سرش اومده ن؟💔 👤:داوود گرفت🙂گوشیه علی بوق خورد🙂 پ.ن: 💔