gan.novel.do یک او!
پارت شانزدهم
(حال)
* راوی*
شارلوت عصبی بود... خیلی عصبی... هیچ وقت فکرشو نمیکرد که اینجوری ایران و ایرانی جماعت اعصابشو خورد کنن...!
کلافه بود... خیلی کلافه... اگه اون اطلاعات لو رفته باشه...کارشون خیلی سخت میشه...!
باید هر طور شده میفهمید اون اطلاعات لو رفته یا ن!
از اتاقش بیرون اومد...مثل همیشه عصبی و بداخلاق...
با ابهت و جدیت سر یکی از کارکنانش داد زد...
-راننده ی من کجاستتتتت؟
مامور بیچاره که میدونست از اون روزهاییه که شارلوت خطرناکه...با تته پته جواب داد...
+خانم...دم در منتظرتونه...
شارلوت پا تند کرد و به سمت بیرون رفت...امروز باید کارو درست میکرد...
***
اینجا ... یه نقطه از انگلستان...بازداشتگاهی مخوف...که زندانی های فوق امنیتی و جاسوس ها در سکوت کامل زندانین...
کسی از وجودشون خبر نداره:)
تو این نقطه از دنیا...
پسرکی ایرانی...تک و تنها...خسته و مجروح... پنج ماهه که زندانیه:)
شیش ماهه که از وطنش دور مونده...
شش ماهه که با یاد مادرش و داوود و فرماندش و رفیقاش زنده اس:)
رسول...
شیش ماهه که بخاطر قولش به داوود زندست...!💔🙂
پ.ن:حالا چطورین
#خادم_الزهرا