به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#ادامه_پارتارت_صد_و_نود_
#داوود
& تشریف بیارید...
$ یه خانم ۳۰.. ۳۲ ساله است.. مریم شاهد...
& باشه..
$ عکسش رو ارسال میکنم...
& رسید به دستم...
وارد هواپیما شدیم...
یکی یکی مسافرا رو چک کردم...
نبود..
& رسول نیست کسی.. نکنه فرار کرده...
$ داوود.. پشت سرت...
& چی؟؟
$ مهماندار .. مهماندار هواپیما...
& آها.. اوکی...
& خانم...
{{ بعله😒😠
& شما باید با ما بیایین..
{{ برای چی
& طبق این حکم... خانم افشار..
{{ یعنی چی.. ولم کن خانم...
$ داوود ممکنه مسلح باشه...
تا خانم افشار خواست دستبند رو در بیاره هولش داد...
اسلحشو به سمت یه مسافرگرفت...
یه دختر ۱۲.. ۱۳ ساله...
{{ از جات تکون بخوری هر چی دیدی از چشم خودت دیدی..
& پروندنتونو از اینی که هست سنگین تر نکنید...
خواستم برم جلو..
دستش رو گذاشت رو ماشه..
{{ به خدا میزنمش...
بچه بیچاره شروع کرد گریه کردن...
داشت از ترس زهر ترک میشد..
جیغ و داد هواپیما رو برداشته بود..
€ داوود چ...
با دیدن من و اون بچه و اون زن..
محمد خشکش زد..
€ چه خبره...
& اسلحتو بنداز زمین...
{{ هع... به همین خیال باش..
& گفتم بندازشش...
به کمک یه نفر نیاز داشتم ...
باید ه نفر از پشت بهش حمله میکرد...
دختر یچاره رو بلند کرد...
{{ فقط ۳ثانیه وقت داری....
یا همین الان محسن بر میگرده...
و این هواپیما به سمت استانبول حرکت میکنه...
یا خون این بچه میوفته گردن تو و رفیقات...
€ اول اون بچه رو رهاش کن...
{{ عه... پس خوب گوشاتونو باز کنین ...
یا همین الان این هواپیما حرکت میکنه..
یا یکی یکی مسافرای این هواپیما رو میکشم...
تنها راهش این بود که یه نفر از پشت بهش حمله
کنه...
یه دفعه ناخوداگاه دختر بدون هیچ ترسی دوید به سمت ما..
هولش دادم پشت سرم..
شلیک کرد...
تیر خورد به دستم...
محمد جلو رفت...
زد زیر دستش تفنگ افتاد..
خانم افشار بلافاصله دستبند زد...
اون لحظه فقط نگاهم به مادر و دختری گره خورد که نجات یافته بودن...
€ داوود خوبی؟؟؟
& چیزی نیست😅 تیر دیگه.. ما عادت داریم ماهی یه بار بخوریم😂
€ پاشو.. فرشید.. بیا کمک...