gan.novel.do یک او!
پارت چهل و سوم
*رسول *
امروز باید میرفتم ایتالیا...
جورج منو گریم کرده بود... حقیقتا حالم بهم میخوره به خودم نگاه کنم😂
شبیه قناری شدم انقد زردم:/
+خودشه همونی ک میخواستم شدی جناب مارسل!
📣مدارکم آماده اس؟
+آره...برای ساعت ۱۰ بلیط داری...
نفس راحتی کشیدم... تو خوابم نمیدیدم این همهههه دردسر بکشم...
چقدر دلم میخواست ب آقا محمد یا داوود یا مهرداد زنگ بزنم...
ولی نمیتونم💔
آخ داوود...نمیدونم جرا دو روزه عجیب دلم تنگته🙂
دو روزه هر شب تو خوابمی...دو روزه دلم ی جور عجیبی گرفته💔
وسایلارو جمع کردم و برای اخرینبار ب خودم نگاه کردم...
امیدوارم خان آخر بخیر بگذره!
به سمت فرودگاه حرکت میکردیم...
اگه پیدام کنن و ببرنم...
دیگه مقاومت نمیکنم💔
دیگ طاقت ندارم:)
طاقتم طاقه...
تحمل غربتو ندارم🙂
این آخر تلاش من برای نفس کشیدن تو خاک خودمه!
وارد فرودگاه شدیم...
کاش میشد مستقیم برگردم ایران...
ولی نمیشه🙂
همه چی داشت خوب پیش میرفت...
همه چی اوکی بود💔
ولی...
من دلشوره عجیبی داشتم...انگار باور نداشتم قراره از این خاک منحوس بیرون برم🙂
داشتم میرفتم ک...
با دیدن چهره شارلوت کنار در ورودیه فرودگاه خشک شدم...
پ.ن:میگذره این خان آخر؟
#حرف_های_اصلی