gan.novel.do یک او! پارت چهل و هفتم *محمد * چشمای لرزونمو دوختم به مهرداد... خدایا شکرت برش گردوندی بهم... حداقل دلم خوشه یکی از سه تا حالش بهتره:) سراغ داوودو میگرفت... فکر کنم حدسم درست بوده‌.... هدف داوود بوده و مهردادم برای دفاع از داوود ب این وضع افتاده! دستی ب سرش کشیدم... 📣خوبه داوود...تو استراحت کن.... ولی انگار صدای بمی ک ناشی از بغض گلوم بود...شایدم لرزش چشمام...لو میداد که دارم مخفی میکنم حال داوودو..‌. داوود برای مهرداد خیلی مهمه:) از وقتی رسول نیست این دوتا شدن یار همدیگه... شایدم مهرداد مواطب داداش کوچیکه رسوله... شاید فکر میکنه باید از امانتش مراقبت کنه💔 -آقا..مح..مد...دا..وود...سَرِش...خو..رد ...به ست..ون...آییی... رنگ صورتش از درد کبود شد... 📣چیکااار میکنییی..‌تکووون نخووور پسررر...بخیه هات باز میشه هااااا‌‌.... -من...میخوااام‌..دا..وود و ببینم... کلافه نگاهش کردم...حق داشت... نگرانه...آخرین تصویری که دیده...تصویر خوبی نبوده:) 📣خوب که شدی میبینیش عزیزمن🙂 یهو تکون خورد و از جاش بلند شد... -آآآآیییییییییی... 📣مهرداددددد تورو خدا بشییین.... ولی انگار حرف حرف خودش بود.... 📣بااشههه باشههه...میبرمتتت...فقط آروووم باش:) *رسول * بالاخره سوار هواپیما شدم... پیش به سوی ایتالیا... ولی کاش...کاش نمیشنیدم چه بلایی سر داداشام اومده:) داوود و... هوووف نمیدونممممم... سرمو تکیه دادم به صندلی:) خدایا به خیر بگذرونه فقط:) وارد خاک ایتالیا شدم... اما... اما... چرا حس میکنم هوای اینجا حتی از انگلیس بدتره؟ دلم شور میزنه🙂 انگار قرار نیس به این زودیا برگردم به خاک خودم💔 پ.ن:ایتالیا!