gan.novel.do یک او! پارت ۴۹ *محمد * با بهت به مهردادی نگاه کردم که روی ویلچر از هوش رفته بود... به داوودی که انگار قصد برگشتن نداشت... اون وسط نمیدونم سعید چرا برگشته بود؟ به سمتم دویید... گیج اتفاقات اطرافم بودم... -آقا محمد چیشدهههه؟گوشیتون پیشم جا مونده بود... 📣داوود... داره میره:) سعید با بهت به منو مهرداد نیمه جون نگاه کرد... -یا حسیییبن... مهرداد کی بهوش اومد؟ الان چرا افتادههه...شما ببرینش اتاقش...من پیش داوودم... *سعید* چشم دوختم به داوود... داوودی که دیگه تحمل موندن تو این دنیای بی داداششو نداشت... دکترا تو تلاش بودن... اما انگار فایده نداشت... کاش ناامید نشن حالا:) رو کاشیا سر خوردم... طاقت از دست دادنشو نداشتم:) *داوود* همه جا نور بود...هیچکس نبود... تنهای تنها بودم... 📣آهاااای کسی اینجا نیستتت؟ -من اینجام داوود... برگشتم... دیدمش...بعد هفت ماه...رسولمو... داداشمو:) دنبالش دوییدم‌.‌.. بهش رسیدم... برش گردوندم و محکم بغلش کردم🙂 📣رسول از این به بعد پیشتم ن؟منم دارم میام پیشت ن؟ -داوود...تو باید برگردی...نباید بری...آقا محمد تنهاس...خیلی تنها...تو برو... منم میام کنارت💔 اینو گفت و رفت... دنبالش دوییدم... 📣نرووو رسووول...نروووو... با صداهای اطرافم چشمامو باز کردم... -دکتر برگشت... پ.ن:برگشت🙂