gan.novel.do یک او! پارت ۷۳ *رسول * به طرف مرز در حرکت بودیم.‌.. حس میکردم دردام دوباره داره برمیگرده... تموم تنم درد میکرد و سرم تیر میکشید:) جای کتکایی ک اون شب خوردم هنوز اذیتم میکرد... یعنی میشه چند ساعت دیگه بغل آقا محمد باشم؟ دست تو دست مهرداد و داوود؟ تصورشم برام قشنگه🥺 به مرز رسیدیم شب بود و تاریک... یکی از آشناهای آقا محمد قرار بود ردمون کنه:) به جلو نگاه کردم... هوووف... ینی میتونیم سالم رد شیم؟ دور از چشم این مامورا؟ خدایا خودت سالم برسون مارو...حداقل نزار هادیم بخاطر من طوریش شه:) +شما دونفر...باید خیلی حواستونو جمع کنید....باید سینه خیز تا اون ور سیم خاردارا برید...مطمینین میتونین؟ اونجارو رد کنین تقریبا تمومه...فقط باید بتونین...منم باهاتون میام...نگران چیزی نباشید...میتونین؟! هادی نگران به من چشم دوخت... خوب میدونست درد دارم به زور راه میرم...چه برسه ب اینکه سینه خیز از این مسیر سفت و خاکی بگذرم:) ولی من رسولم...باید بتونم...همینکه ن دیگه ایلیاام و ن مارسل...یعنی انقدر قوی بودم که بتونم بشم رسول...دوباره...رسول میتونه... 📣نگران...من..ن..باش...می..تونم...:) لبخندی زد ک از ذره ب ذره لش نگرانی چکه میکرد....نگران برای از دست دادن رفیقش...نگران برای خیانت در امانت آقا محمدش...و شاید نگران برای تموم شدن همه چی حتی زندگیش...اینکه دیگه نتونه خانوادشو...رفیقاشو...وطنشو ببینه... الان ما درست وسط جهنمیم...آخرین مرحله...جایی ک مرگ و زندگیمون مشخص میشه:) اینجا دیگ حد وسط نداره...یا مرگه یا زندگی! اینجا فقط یک قدم تا ایرانه!💔 پ.ن:یک قدم تا ایران🙃