با یه لبخند دلچسب نشسته بود و به جمع نگاه میکرد و به حرفای اطرافیان گوش میداد و فکر میکرد
همه یه جورایی داشتن گله میکردن
از دانشگاه
از کار
از کلاسها
از وضع فعلی جامعه
و . . .
ولی اون فقط نگاه میکرد !آرامشش برام قشنگ بود
اخر جلسه رفتم پیشش !
خواستیم صحبت کنه برامون
با همون آرامش شروع کرد به حرف زدن
میگفت دانشجوی فرهنگیان ِ
هدفش معلمی بود
ولی هدفش در باطن با همه اونایی که دیدم فرق داشت !
همه اونایی که مینالیدن و از دست زمین و زمان شاکی بودن
ڪـافحـا