🌸🌸🌿 اولین باری که جرقه نوشتن یه رمان به ذهنم خورد .. روی حصیر .. رو به آسمون دراز کشیده بودم.. توی این فکر بودم که اسم رمان رو چی بزارم🧐 یه کبوتر توی آسمون پرواز کرد... یه کبوتر تنها... پرواز... پرواز... *پرواز تا امنیت!!!* اولین پارتش مثل یه سکانس فیلمی از جلوی چشمم عبور کرد... خندم گرفت😅 اولش رمان نوشتن فقط یه سرگرمی بود برام... رمان هم یه چیزی بود.. مثل همه رمان های دیگه.. حدود ۳۰ تا ۴۰ پارتش رو .. توی حدود ۲۰.. ۳۰ روز نوشتم... کم کم تصمیم گرفتم بزارم توی کانال🌸✨ توی همون پارت های اول استقبال خوبی ازش شد..😍✨ راضی بودم... در حال خوندنش بودم... که یه سوال اومد تو ذهنم... این همه رمان توی پیامرسان های مختلف... تمام این چیزا رو از ذهن خودت میاری... اما چه فایده؟! اصلا چه فرقی داره با بقیه رمان ها...؟! ببینم🤨 آخرش که چی؟! نکنه تو هم میخوای مثل بقیه نویسنده ها از وسط کار خسته بشی و ول کنی... ن... بقیه مسخره تو نیستن!! باید تا تهش بری)): تلاش من شروع شد🙂 دنبال تفاوت و نوآوری بودم! دنبال انسان های پاک توی ذهنم گشتم... که توی رمانم باشن.. حالا چیزی که برای من ... فقط یه سرگرمی بود... برام شده بود یه هدف🤓 تعریف از خود نباشه.. از حق نگذریم... خیلی واسش تلاش کردم.. شبانه روز در موردش فکر کردم... راجب به خیلی مسائلش .. از خیلی ها پرسیدم... نمیخواستم بدون اطلاع از چیزی... کاری انجام بدم... واقعا برام شده بود یه پرونده... از خیلی کتاب های شهدا کمک گرفتم... کتاب های مربوط به ... سایت های اینترنتی هم که خوراک هر روزم بود... تحقیق راجب شنود و جی پی اس... ای پی وسایل.. ای دی... خیلی از حرف هایی رو که روی دلم مونده بود رو... میشد توی پارت هایی که محمد حرف می‌زد پیدا کرد... سعی کردم محمد رو به کارکتر توی فیلم نزدیک کنم...