•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_سی_پنجم
طولی نکشید که از دور یه سایه ایی به سمتش اومد...
علیرضا بود..!!!
حدیث همونطور مونده بود...
اون امیدی به برگشت نداشت و حالا علیرضا داشت به سمتش می اومد..
چون دست و پاش بسته بود نمی تونست حرکت کنه...
علیرضا اول چند تا تیر دیگه به اون داعشی زد که مردنش مطمئن باشه...
نگران اومد سمت حدیث..
- سلام..خوبی؟
- میبینی که...
- وایسا دست و پات رو باز کنم...
خم شد و با چاقو طنابی که پای حدیث بسته بودند باز کرد...
اومد طناب دستش رو باز کنه که داد حدیث بلند شد...
- آییییی آروم باز کن...
- چرا چی شده؟!!!!!!
- هیچی بابا..
اون نامرد با قنداق کلاشینکف زد به کتفم خیلی درد می کنه آروم باز کن...
علیرضا از عصبانیت دست هاش رو مشت کرد و دست حدیث رو باز کرد...
- دستت رو بده به من پاشو...
- بیا با این چفیه ببند کتفمو یه کم دردش آروم بشه...
بست و سوار ماشین شدند...
علیرضا زنگ زد به کمال...
-سلام بابا
- سلام چی شد علیرضا..
- تموم شد..
الان حدیث اینجاست...
- خدا رو شکر..
- فقط ما داریم برمیگردیم مقر..
- باشه پس می بینیمتون..
یا علی
- خداحافظ...
حدیث پرسید:
- چطور منو پیدا کردی؟
- کارمون تموم شده بود...
میخواستم برگردم که بابا خبر داد تو رو گرفتند و دارن می برنت...
سریع سوار ماشین شدم و اومدم...
اون راننده احمق اصلا حواسش نبود..
- چون داشت آهنگ گوش میداد..
- میگم..
خیلی پرت بود..
یه تیر زدم به لاستیک ماشین که توقف کرد..
بعدشم که دیدی...
- دیگه امیدی به برگشت نداشتم...
- حدیث میفهمی داری چی میگی؟؟
حرفشم برامون عذابه...
یه لحظه فقط فکر کن..
فکر کن اگه زبونم لال تو نباشی چی میشه...
این همه آدم جونشون بهت بسته ست...
همینطوری میخواستی بری؟!
- من خیلی بیشتر از تو به این فکر کردم..
تمام اون لحظه ها رو تصور کردم...
اما..
اما هر کس از دست داعش نجات پیدا نمی کنه...
هویت من لو رفته بود...
معلوم نبود چه بلایی سرم می آوردن...
یک ساعت نشده بود دستشون بودیم اونطور با قنداق کلاشینکف زد..
- اصلا نمیخوام یک کلمه دیگه بشنوم!
مهم اینه که الان خدا رو شکر حالت خوبه و اینجا نشستی...
-------------------------------
کمال: خدا رو شکر حدیث رو نجات داده...
اینجا دیگه کار نداریم..
بر می گردیم مقر...
مصطفی: صبر کنین آقا کمال...
اونا نیرو خبر کردند دیگه..
تا چند دقیقه دیگه هم میرسند اینجا...
میتونیم با دستگیری اونا اطلاعات زیادی به دست بیاریم...
کمال: راست میگی...
می دونید چند نفر خبر کردند؟
الهه: دقیق نمی دونم...
ولی فکر کنم ۲ یا ۳ نفر...
چون اسم آورد...
کمال: احتمال زیاد همون ۲ یا ۳ نفر باشند...
پس صبر می کنیم...
تجهیزات دارین؟
زینب: بله..
تو ماشینمون هست...
کمال: خب..
پس آماده باشید...
الهه خانم و زینب خانم..
تو همون حالت که بودید بایستید تا شک نکنند...
بعد از حدود یک ساعت اون دونفر داعشی رو دستگیر کردند و بر گشتن مقر...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
پ.ن: اینم از این عملیات...!
┄•●❥
#خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞