•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_شصت_پنجم
- السّلام علیک یا اباعبدلله...
بهتر است وقتی به کربلا میرسی با همان خستگی و گرد و غبار راه به زیارت بروی...
به همین دلیل به سمت حرم راه افتادند..
الهه با معصومه تماس گرفت و گفت که به کربلا رسیدند..
اما چیزی از بشری نگفت..
یه نقطه قرار گذاشتند..
مردها به حرم رفتند و دختر ها هم منتظر معصومه ماندند..
بعد از چند دقیقه معصومه هم رسید...
با دیدن چهره های دمغ و گرفته دختر ها تعجب کرد..
بشری رو ندید..
فکر کرد که با مهدی به زیارت رفتند...
ای کاش که اکنون بشری با مهدی در صحن بینالحرمین بودند...
بعد از سلام و احوالپرسی پرسید:
- چرا انقدر گرفته اید؟!
بشری کجاست؟!
با این حرف الهه بغضش شکست..
معصومه رو بغل کرد و هق هق گریه اش بلند شد..
چشمه اشک بقیه هم جوشید...
معصومه نمی فهمید چه اتفاقی افتاده..
- چی شده دخترا؟!
الهه..؟!
حدیث؟!
چی شده؟!
یه نفر بگه..
زینب با صدایی گرفته جواب داد..
- بشری..
- بشری چی؟!
حدیث گفت...
- بشری...
عمود ۱۴۰۵..
تو یه موکب...
بمب رو...پیدا کرد...
برداشت ....به سمت بیابون....
دوید...
بمب رو ....پرت کرد..
داشت بر....
میگشت که...
دیگه نتونست ادامه بده..
- یا فاطمه الزهرا...
به سمت حرم راه افتادند...
تنها پناهگاه در پی پناهی...
-اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ...
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِنائِکَ...
عَلَیْکَ مِنّى سَلامُ اللهِ اَبَداً ما بَقیتُ وَ بَقِىَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ...
وَ لاجَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِیارَتِکُمْ....
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ...
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ....
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ....
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ...
هر گروهی نوحه ایی میخواند...
گروهی شروع کرد به خواندن این نوحه...
جان آقا..
سن قربان آقا..
سیدالعطشان آقا...
جان آقا..
سن قربان آقا...
با شنیدن این صدا ناگهان کل جمعیت شروع به خواندن این نوحه کردند...
صحنه شگفتی بود...
مردی در گوشه ای رو به گنبد در حال روضه خواندن بود...
مهدی که تا اکنون برای بشری گریه نکرده بود با شنیدن روضه چشمه اشک هایش جوشید و شانه هایش تکان میخورد...
مصیبت حسین علیه السّلام چیز کمی نیست که بتوان به سادگی از آن عبور کرد...
خصوصا آنکه کمی از آن را درک کرده باشی...
اتفاقی که برای بشری افتاد به مراتب کمتر از عاشورا بود..
یکدفعه مرد روضه را به کوچه بنی هاشم کشاند...
کاش به او می گفتند که ادامه ندهد..
کاش میدانست در این جمع مردی ست که جلوی چشمانش زندگیاش پر پر شد...
مهدی داشت تمام غم هایش را زار میزد...
چه جایی بهتر از کربلا...
در کنار اباعبدلله از غمهایت بگویی...
بگویی از زنی که در راه اباعبدالله جانش را فدا کرد...
بگویی که یا لیتنی کنا معک را معنا کرد...
بگویی از غم نبودنش...
بگویی که از او راضی بودی...
چطور میتوانی عمری به ابی انت و امی و اهلی و مالی بر زبان جاری کنی و حالا پشیمان باشی...
پشیمان از آنکه همسرت در این راه جانش را فدا کرد...
در ره منزل لیلی خطرهاست...
شرط اول قدم آن است که مجنون باشی...
مهدی بشری را دوست دارد...
اما اباعبدلله را از آن بیشتر...
پشیمان نیست از آنکه عشقی را فدای عشق بزرگتر کرد...
فقط رفتن بشری جانش را به آتش می کشید...
مرتضی آمد و کنار مهدی نشست...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
#خط_شکن
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞