🌳🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳🌳
🌳🌳🌳
🌳🌳
🌳
رمان✨امنیتی ✨
#در_قلب_خطر_به_دنبال_امنیت
#پارت_صد_پنجاهم
#معصومه
تو اتاق نرجس کنار تختش نشسته بودم و داشتم برای زهرا زیارت عاشورا میخواندم .
برا نرجس آرامبخش قوی زده بودن و خوابیده بود .
با وارد شدن آقا رسول از جام بلند شدم که گفت
رسول: بشینید ، ببخشید بی هوا وارد شدم .
معصومه: نه بابا این چه حرفیه آقا رسول.
آب میوه ها رو گرفت تو یخچال و گفت
رسول: حالش خوبه ؟
معصومه: اره براش آرامبخش زدن .
رسول: اها
معصومه: میگم از زهرا چه خبر ؟
رسول: دوربین ها رو چک کردیم ، ۳ نفر بودن ، شناسایی شدن .
معصومه : خوب ؟
رسول: هیچی دیگه ، ۱ چاقو به دست چپش میزنن و ۲ تا هم تیر تو شکم .
معصومه: وای خدا .
رسول: بعدم میرن ، ۱۰ دقیقه بعدم نرجس میرسه اونجا .
معصومه : جنازش چی ؟
رسول: کاراش رو انجام دادیم ، قراره فردا با حضور مردم تشیع بشه .
معصومه : کجا میسپارنش ؟
رسول : میبرنش شیراز ، چون خانوادش رو فرستادن اونجا .
معصومه: اها خوب ما چطور میریم ؟
رسول: شب با هواپیما .
معصومه : ممنون .
آقا رسول از اتاق بیرون رفت.
دوباره شروع کردم به خواندن .
#رکس
از کار خود سرانه بچه های تیمم شدیدا عصبانی بودم .
قبل از اینکه بگیرنشون باید خودم کار رو تموم میکردم .
وار خونشون شدم .
وایساده بودن .
رکس: کی به شما گفت برید سراغش ؟؟
یکی از اون سه نفر گفت: آقا ما میخواستیم شما رو خوشحال کنیم !
رکس: اینطوری؟ الان لو رفتید بد بختا ! چه بسا منم لو برم ، اگه بگیرنتون چی ؟ ۴ تالگد بهتون بزنن رو میدید که برا کی کار میکنید !
:نع اقا
رکس: خفه شو تن لش .
تفنگم رو گرفتم و ۳ تا تیر تو مغز ۳ تاشون خالی کردم .
دستور دادم که جنازه هاشون رو بزارن همونجا و خودم خارج شدم.
ادامه دارد...🖇🌻
✨با ما همراه باشید ✨
نویسنده:آ.م