『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_هشتاد_یک کمال علیرضا
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ حدیث از خواب بیدار شد... محمدحسین و علیرضا سریع به سمتش رفتند.. - خوبی حدیث؟! - آره خیلی بهترم... - برا دلخوشی ما نگو.. واقعا حالت خوبه؟ حدیث چپ چپ نگاهشون کرد.. - بچه این شما..؟! میگم خوبم دیگه... بابا شما نمی‌شناسید منو؟ مریض بشم دو روزه خوب میشم.. - انصافا این یکی رو راست میگه.. - ولی احتیاط شرط عقله.. فعلا شما در مراقبت های ویژه می‌مونی تا حالت خوب بشه... - چشم دکتر جان.. - عمو کجاست؟! - الانه که برسه... حدیث به چهره محمدحسین دقت کرد.. - چیه خانم دید میزنی؟ - لوس نشو تو چرا نخوابیدی تا الان؟ - دیگه خوابم نبرد.. - الان خوابت میبره.. پاشو برو اتاق بخواب.. - باشه بابا الان اذانه.. - اذان سه ساعت دیگه ست.. برو بگیر بخواب.. با اصرار حدیث محمدحسین رفت به اتاق تا بخوابه... همین لحظه کمال رسید... - سلام عمو.. - سلام.. محمدحسین کجاست؟ - خوابه.. - الان؟ - تا صبح بیدار بوده... - چرا؟ حدیث همه چی رو توضیح داد.. - الان خوبی؟ - آره عمو خیلی بهترم.. تا شب خوب میشم.. چه خبر از اداره؟ پرونده چطور پیش میره؟ کمال توضیحات لازم رو در باره پرونده و عملیات ها داد... اما نگفت که تو تیم نفوذ دونفر از خانمها هم هستند... همینطور مشغول صحبت بودند که گوشی حدیث زنگ خورد.. - مامانه.. ببخشید من اینو جواب بدم میام.. - سلام برسون.‌.. حدیث به اتاق رفت تا جواب بده.. - بابا.. به نظرم بهتره به حدیث بگیم که دونفر از نیروهای نفوذ خانم هستند.. حدیث دختر منطقیه و میتونه قبول کنه... از طرفی.. بالاخره اون داره روی این پرونده کار میکنه... و طبیعتاً باید از همه چیز خبر داشته باشه.. حتی اگه خلاف خواسته قلبی‌ش باشه.. - نمیدونم.. اما شاید حق با تو باشه.. لزوما نباید حدیث جز نیروهای نفوذی باشه... علاوه براینکه الان مریض هم هست... - حدیث رو من میشناسم.. اگه بخواد بیاو زمین و زمان رو به هم میدوزه تا موفق بشه.. کمال لبخندی زد.. - حدیث... حدیث... باورم نمیشه حدیث همون دختر کوچولوی هست که شما دوتا رو مجبور میکرد باهاش خاله بازی کنید... صبح تا شب با عروسک هاش بازی می‌کرد.. حالا همون دختر.. الان میخواد بیاد وسط داعش.. به خاطر اینکه بچه‌های دیگه هم بتونن مثل کودکی اون تو دنیای بچگی خودشون غرق بشن و بدون ترس و وحشت از بچگیشون لذت ببرند.. همین لحظه حدیث از اتاق بیرون اومد... - کیا از بچگی‌شون لذت ببرند؟ - حدیث بیا اینجا بشین... - یه مطلب دیگه مونده.. - چی؟ - از اون شش نفر دو نفرشون خانم هستند.. ما خیلی تلاش کردیم تا خانمها رو وارد دم و دستگاه داعش نکنیم.. اما این تنها راهه.. - الان نیروهای نفوذی کیا هستند؟ - مرتضی..مهدی..علیرضا..من.. - از خانمها؟ - فعلا زینب.. - خب نفر دوم منم دیگه.. - این دفعه رو نه.. •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌