『حـَلـٓیڣؖ❥』
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ #رمان‌‌_انلاین‌‌ #راه‌_عاشقی♥️ #قسمت_هشتاد_چهارم بعد از خ
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ حدیث گوشی زینب رو گرفت .. _ الو .. سلام زینب خانم .. _ الو .. سلام .. شما ؟! _ بله دیگه .‌‌. ماموریت های سخت رو که به آدم میدن ... دیگه آدم رفقاش رو یادش میره .. _ بله دیگه .. ما میریم جلو .. تیر و ترکش ها رو ما میخوریم ... شماهم جزء تیم پشتیبانی .. هعی ... دنیاس دیگه .. _ عه .. پس بالاخره شناختین .. _ آره ... یه چیزایی داره یادم میاد ... منتظر باش ... _ خوب .. خوبه ... پس محض اطلاع این دفعه قراره باهم تیر بخوریم... _ راست میگی حدیث؟! اون نفر دوم خودتی ؟!؟؟ _ عه .. چه جالب ..‌ اسمم هم یادته .. _ اذیت نکن حدیث .. کجایی تو دختر .. ؟! معلومه ؟! از روزی که اومدیم جنابعالی خونه تشریف دارید .. _ جات خالی... آنفولانزا گرفتم ‌‌.. از دور مرگ برام چشمک زد ... _ عه .. پس الان میخوای برامون ویروس سوغاتی بیاری ... خب حالا چیکار داشتی زنگ زدی ؟! _ میخواستم ببینم وقت داری بریم تا یه جایی ؟! _ گلزار ؟! _ از کجا میدونی .. _ دیگه وقتی تو میگی تا یه جایی .. معلومه کدوم یه جا رو میگی .. ------------------------------------------------------------ _ زینب ... نشستی من تا یه جایی برم .. _ ماجرا های یه جایی .. خیلی خوب .‌ برو ‌.. فقط خیلی دوست دارم بدونم این یه جایی که تو همیشه تنها میری کجاست ؟! _ میرم پیش شهدای تفحص ... _ آهان .. باشه ... منم میرم اون طرف .. هر موقع کارت تموم شد یه تک بزن .. _ چشم .. -------------------------------------------------------- حدیث با لبخند به اسمی که روی قبر هک شده بود نگاه کرد ... بطری گلاب رو روی زمین گذاشت .. _ اینم حل شد ... مثل تمام خواسته های قبلیم .. راستی ... سلام بابا.. سر بطری رو آروم باز کرد ... با گلاب سنگ قبر رو شست ‌.. با دستش آروم سنگ رو نوازش کرد .. شاخه گل رو روی قبر گذاشت .. _ از آخرین بار که اومدم .. ۱ ماه میگذره ... آخرین بار .. خیلی اتفاقا نیوفتاده بود .. آخرین بار ... اشک توی چشم های حدیث حلقه زد .. _ بشری هم رفت .. میدونی چطور رفت... با یادآوری اون روزها اشک های حدیث پشت سر هم روی گونه هاش می ریختند... سرش رو رو قبر گذاشت و اجازه داد اشک هایش جاری شوند... - بابا دیدی بشری چطور تنهامون گذاشت؟؟ فقط.. فقط ۲۹ سالش بود... صدای روضه ایی آمد.. انگار برای یکی از شهدای آن قطعه مراسم گرفته بودند.. مداح روضه حضرت فاطمه(س) را میخواند... با شنیدن صدای روضه هق هق حدیث بالا رفت... کسی هم اون اطراف نبود.. - بابا... ندیدی تو این مدت کوتاه چقدر موهای آقا مهدی سفید شده... به اندازه ده سال شکسته شده... حدیث گوش به روضه سپرد.. و آرامش، عمق این اشک های روان است.. گوشی حدیث زنگ خورد.. - الو.. - خواهر جان قرار بود تو زنگ بزنیا.. - ببخشید فراموش کردم.. چون صدای حدیث از قبل گرفته بود زینب از پشت تلفن متوجه گریه اش نشد.. - اشکالی نداره تو بیا قطعه ۲۶... - باشه الان میام.. فعلا خداحافظ... - یاعلی.. ------------------------------------- - سلام خانم خوشگله... زینب برگشت.. با دیدن چشم های قرمز و ورم کرده حدیث تعجب کرد.. - حدیثثث... چیکار کردی با خودت؟ - بیا اینجا.. دست زینب رو گرفت و به سمت مزار شهید هادی رفت.. - دفعه آخری که اومدیم اینجا رو یادته؟ اشک در چشمان زینب حلقه زد... - بشری؟ - به خاطر همین... •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌