•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_نود_نهم
✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار...
- تو پاسدار هستی..!
زینب با دیدن حدیث که به سختی در برابر
امفصیل مقاومت کرده بود ..
عرق سردی روی صورتش نشست ..
خواست وارد اتاق بشه ..
اما منطق بهش اجازه این کار رو نمیداد!
ام فصیل زن باتجربه و درشت اندامی بود ..
فقط یک شکارچی قوی میتوانست نفسش را بگیرد ...
باید مردی را خبر میکرد ..
دلش را نداشت حدیث را در این وضعیت ببیند ..
با ترس و هراس به سمت اتاق ته راهرو رفت ..
حال خوبی نداشت ..
اما وقتی چهره حدیث جلوی چشمانش می آمد ..
بی هوا میبارید ..
قدم هایش محکم تر میشد ..
با دیدن علیرضا پا تند کرد ..
حتی نمیخواست لحظه ای زمان برای کلمه ای اضافه هدر رود..
هراسان جلوی علیرضا ایستاد..
حالش به قدری دگرگون بود که علیرضا تعجب کرد..
_ آقا علیرضا... توروخدا یه کاری کن.. ام فصیل فهمیده .. تورو خدا بیا ... میخواد حدیث رو نابود کنه..
_ یا ابولفضل... حدیث ..
با شنیدن اسم حدیث انگار دنیا دور سر علیرضا میچرخید..
دست به دیوار گرفت ..
_ تورو خدا .. بیا بریم .. عجله کن ..
علیرضا خودش رو جمع و جور کرد...
و دنبال زینب که تند تر از همیشه میرفت دوید...
صدای بلند داد زدن ام فصیل علیرضا رو عصبانی کرد...
نفس نفس میزد..
سایلنسر رو به لوله اسلحه متصل کرد ..
صدای بلند ام فصیل.. نفس ها رو به سینه حبس کرد ..
با هم درگیر شده بودند..
اما، حدیث سلاحی نداشت..
بعد از دقایقی ناله حدیث بلند شد ..
زینب روی زمین افتاد و به در خیره شد ..
علیرضا لگد محکمی به در زد ..
وارد شد ..
دست ام فصیل ..
با خنجری که از تیزی برق میزد بالا رفت ..
زینب چشم هاش رو بست ..
نمیخواست داستان غمگین جان دادن بشری دوباره تکرار شود ..
یا زینب زیر لبش جان گرفت ..
علیرضا در کسری از ثانیه ..
امفیصل رو هدف گرفت..
اما به قدری ذهنش درگیر حدیث بود متوجه نشد که او را نکشته..!
امفیصل هنوز زنده بود..
بعد از امفیصل، نگاهش به سمت حدیث که غرق خون بود کشیده شد..
یک لحظه چشمانش سیاهی رفت..
بیشک اگر دستش را به دیوار نمیگرفت به زمین می افتاد..
با قدم های لرزان جلو رفت..
_ حدیث ..
زینب به سختی بلند شد ..
کنار حدیث رفت ..
بدن غرق به خون حدیث را در بر گرفت ..
هنوز جان داشت..!
علیرضا انگار نفس نمی توانست بکشد..
همه جا را تیره و تار میدید..
دست لرزانش را روی صورت حدیث گذاشت..
_ علیرضا..
_ به اندازه یه آمبولانس جور کردن به من وقت بده ...
تورو خدا نزار یه عمر حسرت به دلم باشه ..
حدیث ...
سعی کن نخوابی ؟!
باشه ...
_ حدیث .. تورو خدا ... حدیث ..
بشری منو تنها گذاشت ..
تو هم شدی رفیق نیمه راه ؟!
حدیث .. حدیث ...
ام فصیل خنجر را در دستش محکم تر گرفت..
آخرین ذره های توانش را جمع کرد تا کارش را به اتمام برساند..
اما انگار آن گلوله کارش را کرده بود..
هنوز درست بلند نشده بود که بر زمین افتاد..
اکنون..
فقط می تواند صدا ها را بشنود..
---------------------------------
حدیث کم جان تر از آن بود که بتواند سرپا بماند..
از هوش رفت ..
علیرضا روی زمین نشست ..
زیپ کفش رو باز کرد ..
هدفن کوچکی رو در آورد..
_ حسین صدامو داری ؟! من به آمبولانس نیاز دارم ..
_ علیرضا .. چی میگی ؟! چی کار داری میکنی ؟!
_ دشمن تو کمین منتظر شکار بود ..
من احمق نفهمیده بودم ..
حسین ...
حدیث داره جلو چشم پر پر میشه ..
من همین الان یه آمبولانس میخوام ..
چاقو خورده ..
_ چطور ممکنه .. خیلی خب ..
گوش کن علیرضا ..
جی پی اس رو فعال کن !
_ جی پی اس ؟!
_ دکمه لباست علیرضا ..
_ فعاله ..
_ گوش کن ببین چی میگم ..
زیر اتاقی که هستی ..
یه زیر زمینه !
سمت چپ اتاق ..
دریچه رو باز کن ..
_ چیشد ؟! حدیث داره از بین میره ؟!
چی کار دارید میکنید؟!
_ باید دریچه ای رو روی زمین پیدا کنیم ..
اینجا یه زیر زمین داره ...
پیداش کردم ..
حسین .. پیداش کردم..
_ گوش کن ..
بیا پایین !
تنها ..
برانکارد رو تحویل بگیر ..
راننده نمیتونه بالا بیاد ..
خطرناکه..
میتونی خودت ..
_ آره .. میتونم
علیرضا پایین پرید ..
کمد بزرگی رو کنار زد ..
چند پله رو بالا رفت ..
به در رسید ..
در رو باز کرد ..
چشمش به آمبولانس خورد ..
برانکارد رو برداشت ..
و راهی رو که اومده بود گذشت ..
_ حدیث .. حدیث چشمات رو باز کن ..
چرا دستات داره سرد میشه ؟!؟؟
حدیث .. با تو ام ..
منو تنها نزار ..
نفسش بالا نمیاد ...
_ بیا کمک .. کمک کن... کمک کن ببریمش پایین ..
_ حدیث ... پاشو ..
_ زینب خانم پاشو .. کمک کن .. زود باش .. کمک کن..
--------------------------------------------------------
به خاطر اتفاقی که برای حدیث افتاد عملیات، دقایقی قبل از موعد آغاز شد..
#ادامــہدارد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
لینک پرش به قسمت