•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_صد_سوم
✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار...
- ساعت ۲ بامداد - به وقت مشهد-
_ کجایی علیرضا ..
_ من تو سالن انتظار منتظرم ..
_ کدوم سمت ؟!
_ ورودی ۲ .. از پله برقی که بیای پایین من سمت راست ایستادم ..
- دیدمت .. دیدم .. اومدم ..
----------------------------------------------------------
_ حالش چطوره ؟!
_ نمیدونم .. فقط میدونم باید به هوش بیاد ..
محمد حسین به هوش میاد نه ؟!
الکی که نیست ..
حدیث نمیتونه همینطوری ول کنه بره ..
محمد حسین .. برمیگرده نه ؟!
حدیث باید به هوش بیاد ..
- معلومه .. شک نکن اگه خدا بخواد همه چی میشه !
- امیدوارم .. با همین امیده که الان سرپام ..
_____________________________
- خوبی محمد حسین ؟!
- من خوبم .. شما حالتون خوبه ؟!
حدیث چطوره ؟! ..
کجاست ؟!
میشه ببینمش ؟!
- آره ..
علیرضا جلو رفت ..
موبایلش رو در آورد و اشاره کرد ..
- این چندمین باره که خاله داره زنگ میزنه ..
هرچی براش توضیح میدم که همه خوبیم ..
میگه حتما باید با حدیث حرف بزنه ..
- مگه به خاله نگفتین ؟!
- به خاله بگم ؟!
محمدحسین خاله یه سرماخوردگی ساده که حدیث رو درگیر میکنه رنگش میپره ..
تا حدیث سر پا نشه آروم نمیگیره ..
الان زنگ بزنم بهش بگم حدیث چاقو خورده رو تخت بیمارستان تو آی سیو افتاده معلومم نیست به هوش بیاد یا نیاد چه حالی میشه ؟!
- آخرش که میفهمه ..
من میگم همین الان .. یه جوری آروم آروم قضیه رو بهش بگیم ..
حدیث هم ایشالا تا اومدن خاله به هوش میاد ..
- نمیشه محمد حسین ..
یعنی من نمیتونم ..
اصلا نمیفهمم چجوری به خاله بگم که چیشده و چرا شده و اصلا ما تو مشهد چی کار میکنیم..
- علیرضا خاله رو بهتر از من میشناسی ..
همین الان بهش بگیم خیلی بهتره تا اینکه ..
- فاطمه..
این کار دست مامانتونو میبوسه ..
اون بهتر از هرکسی اخلاق خالتونو میدونه ..
باهم راحتن..
راحت تر میتونه بهش بگه قضیه چیه ..
بهش زنگ بزنیم ..
آروم آروم بگه ..
- خوبه ..
بعدم .. قرار نیست که جزء به جزء اتفاقات رو بگیم ..
فقط میگیم حدیث حالش بده ..
چمیدونم ..
تو درگیری ترکش خورده ..
یه جور که نگران نشه ..
- راه دیگه ای داری علیرضا ؟!
- مثل اینکه چاره دیگه ای نیست ..
- خودم زنگ میزنم ..
نگرانش نباشین ..
___________________________
- تو فکری ..
- الان .. سلامتی حدیث تنها چیزیه که بهش فکر میکنم ..
این چند وقت ..
یه اتفاقایی افتاد ..
یه .. یه چیزاییه که دیدنش ذهنمو درگیر میکنه ..
نمیدونم .. تو ذهنم کلی علامت سواله ..
سوالای بی جواب ..
رفتارایی که .. معنیشونو نمیفهمم؟!
- بگو ..
- چی رو ؟!
- همون سوالای تو ذهنت رو ..
شاید بتونم جوابش رو بهت بگم ..
- بابا ..
چرا آقا کمال باید برای یکی از نیرو هاش این همه نگران باشه ؟!
درسته ..
حدیث.. یکی از بهترین نیرو هاست ..
ولی آخه .. چجوری میشه ..
این رفتارا رفتارای یه فرمانده نسبت به نیروش نیست ..
چرا .. آقا علیرضا چرا این همه پیگیره؟!
این استرس برای چیه ؟!
- خب ..
- وقتی حدیث چاقو خورد ..
آقا علیرضا حال عجیبی داشت ..
حدیث ..
حدیث آخرین کلمه ای که گفت علیرضا بود ..
در جوابش گفت به اندازه یه آمبولانس جور کردن به من وقت بده ..
هرجوری حساب میکنم نمیتونم باور کنم که رابطشون .. حرف ها و حتی رفتارشون ..
هیچ کدوم شباهت به دوتا همکار نمیده ...
نمیفهمم.. چرا باید ..
- یادته ..
همیشه وقتی از خاطراتم برات میگفتم ..
یه اسمی بود که همیشه میگفتی این اسم تو همه خاطراتت میدرخشه
اون اسم .. اسم بهترین رفیق و هم رزمم تو منطقه و زمان جنگ بود !
عمار..
اونقدر که من مثل برادر بهش وابسته بودم ..
ولی عمار زمینی نبود ..
- یادمه ..
ولی آخه این چه ربطی به ..
- تو راست میگی ..
رابطه حدیث و علیرضا رابطه همکاری نیست ..
چون اونا فقط همکار نیستن ..
علیرضا هم نگران همکارش نیست ..
کمال برای نیروش استرس داره ..
ولی حدیث فقط یه نیروی ساده نیست ..
- نمیفهمم چی میگین
- زینب ..
حدیث دختر عمار ..
برادرزاده کمال ..
و خواهر رضاعی علیرضا ...
شریف هم پسوند ..
فامیل اصلیش حسینی شریف..
همه این سال ها به اصرار خودش قرار بود کسی از این قضیه خبر نداشته باشه ..
کی فکرشو میکرد کار به اینجا برسه ..
- باورم نمیشه ..
- هیچ کس باورش نمیشه ..
#ادامــہدارد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
لینک پرش به قسمت اول:
--↻➣
https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@Hlifmaghar313
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞