•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمان_انلاین
#راه_عاشقی♥️
#قسمت_صد_چهاردهم
✍🏻نویسنده: فاطمه رستگار...
مهدی میخواست قولی که به بشری داده بود را عملی کند.
تا به حال قول خود را نشکسته بود.
اینبار هم محال است چنین اتفاقی بیافتد.
مخصوصا که جنس این پیمان؛ با همیشه متفاوت است.
با صدای بسته شدن در، رشته افکارش پاره شد.
کمال به طرفش آمد.
ناگهان اضطراب سراسر وجود مهدی را فرا گرفت.
حتی فکر پذیرفته نشدن درخواستش دردناک است.
کمال او را در آغوش کشید و در همان حال با صدایی که آمیخته با اندک حزنی داشت گفت:
- خوش به سعادتت. مدافعحرم!
مهدی از تعجب صاف ایستاد و پرسید:
- با این سرعت؟
گویی خودش هم باورش نمیشد، هرچند همین را انتظار داشت.
- به ندرت سابقه داشته کار کسی اینطور جور بشه.
تاریخ اعزام هفته بعده.
آماده باش!
مهدی همانجا روی صندلی نشست.
به کمی سکوت نیاز داشت برای پهلو گرفتن کشتی وجودش که تازه از امواج خیال و اتفاق گذشته بود.
* * *
- مهدی چی داری میگی؟!
خندید و پاسخ داد:
- مامان حرف عجیبی نمیزنم.
دارم میرم سوریه.
دعوت شدم.
مدت ها منتظر این لحظه بودم.
سرش را از پسرش برگرداند تا چشمان اشک بارش را نبیند.
بدون صحبتی راهش را به سمت آشپزخانه کج کرد و پشت به مهدی مشغول کار شد.
دمی نگذشت که دستی روی شانه اش نشست.
- مامان.
مگه شما نبودید که همیشه قصه کربلا رو برام تعریف می کردید؟
لالایی شبهاتون روضه علی اکبر بود.
دستمو میگرفتید و میبردید هیئت؛ تا یاد بگیرم رسم کربلایی شدن رو.
ذکر یا لیتنی کنا معک؛ زمزمه شب و روزتون بود.
مهدی میگفت و اشک از چشمان مادرش روان بود.
- مامان اگه میخوای ثابت کنی که مثل زنای کوفی نیستی!
اگه میخوای ثابت کنی که یا لیتنی کنا معک هایی که میگفتی و میگی واقعیه؛ الان وقتشه!
الان اون امتحانیه که باید ازش سربلند بیرون بیای!
از آشپزخانه بیرون آمد و روی مبل نشست.
چشمانش را بست.
دقایقی بینشان به سکوت نشست.
تنها صدای قل قل کتری بود که در سکوت؛ به گوش می رسید.
سینی چای را برداشت.
دو تا لیوان در آن گذاشت و چای تازه دم را در آنها ریخت.
پیاله ای خرما و توتخشک را کنار سینی قرار داد و به سمت مادرش آمد.
در حین راه رفتن چشمش به دنبال مهدیه نگاهی هم به اتاق ها انداخت.
از وقتی آمده بود او را ندیده بود و آنقدر سوریه ذهنش را درگیر کرده بود که تازه متوجه نبودنش شد.
سینی را مقابل مادر روی میز گذاشت و کنارش نشست.
با آنکه نمیتوانست جواب او را پیشبینی کند اما دلش روشن بود.
- تاریخ اعزامت کِی هست؟!
- هفته بعد.
خم شد و لیوان چای را برداشت.
- باید بهت مغزیجات و چیزای مقوی بدم.
تو که حواست به خودت نیست.
حداقل حرف منو زمین نمی زنی.
فکر نکنم سرباز ضعیف اونجا خیلی به کار بیاد نه؟!
و دلنشین خندید.
مهدی نفس آسوده ای کشید.
با خنده جواب داد.
- شما هنوز منو اون مهدیِ ۱۸ ساله ای لاغری میبینید که زیر چشماش گود افتاده!
همین لحظه بود که مهدیه در را با کلید باز کرد و وارد شد.
- کی لاغر و ضعیفه؟
مادرش جواب داد:
- الان هیچ کس.
ولی احتمالا یه نفر که الان اینجا سالم نشسته تو سوریه به اون حالی که میگی برسه!
با شنیدن نام سوریه لبخند روی لب مهدیه ماسید!
سریع جلو آمد و روبروی مهدی ایستاد.
اشک در چشمانش جمع شده بود.
- میخوای بری سوریه؟
با سر تایید کرد.
مهدیه سرش را برگرداند تا جاری شدن پیاپی اشک هایش از چشمانشان پنهان بماند و به سمت اتاق رفت.
#ادامــہدارد...
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
لینک پرش به قسمت اول:
--↻➣
https://eitaa.com/Hlifmaghar313/16649
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@Hlifmaghar313
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞