به نام خدا😄🦋
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_چهل_و_دوم
کلی کارم طول کشید... بعد از توضیح چند باره برای محمد و داوود و سعید و فرشید... رفتم سراغ گوشیم... رها رو گرفتم
$ الو .. سلام رها.. کلاس هات تموم شدن ؟؟
٪ الو ... علیک سلام آقا رسول .. 😊چیه زنگ زدی ببینی کجام،، ؟؟ باز میخوای آمار بگیری😒 فقط دفعه دیگه اطلاعات خواستی به خودم بگو ،، نه اون راننده خود شیرین بهت بده😊
$ چه طرز حرف زدن رها😐 اون بیچاره چیزی نگفته.. اصلا از صبح همدیگه رو ندیدیم.. الان خونه ای؟
٪ خیر .. جلو در دانشگاه منتظر تاکسی هستم..
$ الان بهش زنگ میزنم..
٪ نیاز نکرده خودش رسید😐من باید برم .. به آقا داوود بگو دریا یکم کلاس هاش طول کشیده فکر کنم.. زنگ بزنه بگه بعد از کلاس خودش بیاد..
$ خیلی خوب.. باشه.. فعلا
..
دوربین خونه رو روی گوشی فعال کردم... کسی خونه نبود .. خیالم راحت شد..
$ داوود . به دریا خانم بگو رها رفت خونه... خودش بعد از کلاس ها بره...
& من الان زنگ زدم ... گفت توی راه خونه شماست..
$ ا .. پس حتما رها دریا خانم رو ندیده ..
& قبل از کلاس هاشون کلید به دریا داده..
$ خب پس دیگه مشکلی نیست...
رفتم در اتاق آقا محمد...
در زدم....
این پارت ادامه دارد