#پارت_نود_نه
رمان عشق وطن شهادت
فصل دوم
#رسول
برگه رو از سعید گرفتم....
نوشته بود....
من دیگه توان ادامه دادن ندارم.... خیلی وقته از زندگی خسته شدم....
از همون وقتی که با تارک اشنا شدیم....
هم زندگی شایلین رو خراب کرد...هم یاسمن....
آقا رسول....
اصلا به خودم این اجازه رو نمیدم که ازت دلخور باشم....
چون....
هم خودتو و هم دوستاتو خیلی اذیت کردم....
دوری از خانوادم....
از خودم و دنیام....
خسته ترم کرده....
دیگه نمیتونم ادامه بدم....
منو ببخش که رفیق نیمه راه شدم.....
با گیجی به سعید نگاه کردم....
چی میگه....
یعنی چی خستم؟؟؟؟
+ سعید کی رفته؟؟؟؟
- من خسته بودم خوابم برد....
همش یه ساعت خوابیدم
تو همین مدت که خواب بودیم رفته....
از جام بلند شدم....
و لباسامو عوض کردم....
- رسول نکنه بخواد....
+ نه سعید نه....
اون اینکارو نمیکنه.....
گوشیم زنگ خورد با سرعت برداشتمش....
امیر بود
+ امیر الان شلوغم میشه بعداً زنگ بزنی؟؟؟؟
- رسول زنت داره کجا میره با این سرعت....
+ زنم؟؟؟
- خانم علویییی.....
+ درست حرف بزن ببینم چی میگی
- رسول من داشتم میومدم خونتون.... وقتی رسیدم....
دیدم خانومت با چشمای اشکی سوار ماشین شد...
جوری پاشو رو گاز فشار داد...
که ماشین از جاش کنده شد....
منم دنبالش رفتم....
چون احساس کردم....حالش مساعد نیست....
الان داره به سمت دریا میره....
با سرعت ۱۳۰ کیلومتر در ساعت....
رسول با این سرعت تصادف کنه میدونی چی میشه؟؟؟؟
بهش زنگ بزن....
+ جواب منو نمیده....
- چرا؟؟؟
+ دعوامون شده اونم....
- یا خداا....رسول.... سرعتش داره هر لحظه بیشتر میشه....
نکنه ترمزش بریده؟؟؟؟
+ ترمزش بریده.....
- رسول کنترل نداره.....
قطع کن ببینم چیکار میتونم بکنم......
+ نه امیر قطع نکن....
روشن کن...GPS .
- روشنه....
+ من الان خودمو میرسونم.....
رو به سعید گفتم...
+ سعید پاشو بریم....عجله کن....
سوییچ موتور رو برداشتم... از کمد بالای جاکفشی دوتا کلاه کاسکت برداشتم....
و دادم دست سعید....
از شانس خوبم آسانسور تو طبقه خودمون بود....
سریع سوار شدیم...
...
.....
.......
$ رسول مطمعنی از این مسیر رفتن؟؟؟؟
+ آره.... ببین نقطه این لوکیشن رو نشون میده...
$ رسول....
اون ماشین خانومت نیست....
پای اون درخت...
+چرا خودشه.....
بیشتر گاز دادم.....
+ امیر؟؟؟؟
- رسیدین؟؟؟؟ خوبه حالش...فقط سرش یکم زخمی شده....
با نگرانی کنارش پای درخت نشستم.....
+ ببینم سرتو....
¥ خوبم....آقا امیر میشه پیاز داغشو زیاد نکنید؟؟؟
یه تصادف کوچیک بوده....
از این بیخیالیش حرصم گرفت و گفتم
+ چیزی از ماشین نمونده....بعد میگی یه تصادف کوچیک بوده؟؟؟؟
¥ رسول برو....
+ چی؟؟؟؟
¥ برو رسول.... شناسایی شدیم.....برای چی اومدی اینجا.....
همین الان برگرد....
برو ایران....
تارک شناساییتون کرده.....
برای خانواده هاتون نقشه کشیده....
برید پیش خانوادتون.....
+ نادیا معلومه داری چی میگی؟؟؟؟
چجور ممکنه شناسایی شده باشیم؟؟؟؟؟
¥ جاسوستون تو اداره خبرشو به تارک داده.....
+ جاسوس؟؟؟
¥ آره....ببین بلند شید برید....من احتمال میدم دنبالمون باشن....
من صبح با آقا محمد صحبت کردم....
ایشون هم صلاح دیدن که برگردید ایران
برای فردا بلیط بگیرید....
$ فردا چرا؟؟؟؟ برای شب هم میتونیم بلیط گیر بیاریم....
¥ نمیشه....
- چرا؟؟؟
¥ چون باید منو رسول فردا بریم دادگاه.....
+ دادگاه برای چی؟؟؟؟
¥ برای اینکه جدا بشیم..... توافقی طلاق میگیریم....
آقا محمد اجازه این کار رو دادن....
+ من که هیچی از حرفاتو نمیفهمم...
از جام بلند شدم و به سمت موتور رفتم و بهش تکیه دادم....
¥ مگه نمیگم برید.... اینجا بیرون شهره...خلوته.....ممکنه بریزن سرتون.....
برین....
+ خیل خب بلند شو بریم....
¥ من نمیام
+ خانم علویی....منو عصبی نکن....یعنی چی نمیام.....بلند شو ببینم....
¥ ببینید آقای حسنی..... جنابعالی شوهر واقعی من نیستی که بخوای به من زور بگی.....
عصبی داد زدم....
+ هروقت اسمتو از شناسنامم پاک کردی اون وقت....
- رسوووول.....
$ بیا بریم رسول.....
کلاه رو گذاشتم....و با سرعت حرکت کردم.....
سعید و امیر هم پشت سرم اومدن....
چقدر عوض شده بود.....
انگاری دیگه نمیشناختمش
نویسنده ثمین فضلی پور
لایک یادت نره
لطفاً حمایت کنین