به نام خدا😊❤️
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_پنجاه_و_ششم
#رسول
رها امروز خواب مونده بود.....
رضای بیچاره کلی علاف شده بود....
یکم بی حوصله بودم....
تقریبا ۱ شبانه روز بود که نخوابیده بودم😅
البته عادت داشتم ...
ولی خوب روز کسل بودم ....
رضا با لب و لوچه آویزون اومد....
خانم قطبی همراهش نبود
به سمتش رفتم
........
$ رضا ... رضا وایسا...
؛ عه... داداش رسول ... سلام !!
$ رضا چی شده ... می دونم خسته ای .. اما نگرانم ..
اول یکم نگام کرد... بعد شروع کرد خندیدن😐
$نه به اون قیافه آویزونت .. نه به این دهن گشادت😒😂
؛ رسول وقتی نگرانی قیافت دیدنیه..
$ رضا جونم در اومد بگو
؛ هیچی بابا ... امروز خواهرت حسابی زد تو پرمون... هرچی تیکه و کنایه بود بارمون کرد...
حالا من هیچی ولی خانم قطبی خیلی بهش برر خورد....
$ ای وای..... چرا آخه.... به خاطر دیر اومدن چیزی بهش نگفتی....
؛ چرا ، خوابوندم زیر گوشش😐
$ من رو مسخره میکنی😏
دویدم دنبالش...
آقا محمد که اومد سر جام میخکوب شدم😂
€ چیه باز اول صبحی افتادین دنبال هم😡
$ آقا من دارم مث سرکه میجوشم... بعد رضا من رو دست میندازه😐😐
؛ خیلی خب سرکه😂 دیگه نجوش بیا برات تعریف کنم😜
وقتی رفتم دم خونتون گفتم کجایید ما خیلی وقت منتظریم.... خانم قطبی هم گفت رها جون خواب که نموندی...
اونم خیلی جدی گفت
اگه سین جین هاتون تموم شد برییییم
بعد هم گفت که تند تر برم ...
منم اعتنا نکردم...
خیلی عصبی به خانم قطبی گفت..
میشه من رو حسینیییی صدا کنید
بعدم باز خواست زود تر پیاده شه ...
منم گوش نکردم
دم دانشگاه خیلی محکم در رو بست😐
$ 😂 عه.... پس قشنگ شمارو قشنگ پهن کرده رو بند اونم با دو تا گیره😐😐
رضا جان ... ببخشید... راستش یکم رو شماها حساسه... فک میکنه شماها جاسوس منین....
از خانم قطبی هم معذرت خواهی کن...
ظهر هم خودم میرم دنبالش😄
؛ نه بابا.... خواهر خودمم همینجوریه😊 مث خواهر خودم ... چه فرقی داره ... اگه چیزیم میگم به خاطر حساسیت خودته... والا نزدیک دانشگاه که سهله .. ۴۰ کیلومتری پیادش میکردم😂😂😂😂
$ خیلی خوب ... نمکدون .. برو وقت من رو نگیر😂
؛ باشه سرکه😂فعلا
$😐😐😐😐😐😐😐
تا ظهر چند تا کار انجام دادم ...
رفتم استراحت کنم ...
توی نماز خونه دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد.. .
$الو