🌳🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳🌳 🌳🌳🌳 🌳🌳 🌳 رمان✨امنیتی✨ 🖇🌻 نشستم روی صندلی ، مشغول کارم شدم . آقا محمد گفته بود که اطلاعات کیس جدید رو در بیارم . یه پسر ۳۲ ساله به اسم 《احسان سلامی》که ۸ سال پیش به عنوان نخبه با بورسیه به آمریکا میره . اونجا داخل دانشگاه با یه دختر آشنا میشه به اسم《بلیک پاتاکی》که هم سن خودش هست و اهل آمریکا ، کم کم اون دختر مخ احسان رو میزنه و بعد از به اتمام رسیدن درس هاشون با هویت جعلی که برای دختر درست کرده بودن میان ایران . داخل ایران پسر که جز یکی از عجوبه های ایران بوده مشغول کار میشه و در کنار کارش اطلاعات یه سری از دانشمندان ایران رو از 《امیر ارسلان فهمیده》که از جاسوسان کار بلد آمریکا هست میگیره و به بهانه سفر کاری برای آمریکا میبره ..! به عبارتی میشه گفت که راه اصلی تبادل اطلاعات احسان هست ، اما ... همسرش چی ؟ چرا داخل این اطلاعاتی که به دست آوردم اصلا اسمی از اون نیست ؟ مگه نقطه اصلی اون نیست ؟ یه جای کار می لنگه اسمش رو سرچ کردم هر بار یه چیز بی ربط می آورد دیگه داشتم دیوونه میشدم ، محکم سرم رو به میز کو بیدم و از شدت خستگی شروع کردم به گریه کردن دیگه نمیکشید ، کار کن مغز چلمنگ ، داد زدم :چلمننننننننننگ نرگس خانم با صدای سرم که به میز برخورد کرد بهم نگاه کرد و از روی میزش بلند شد و رفت بعد چند لحظه با یه لیوان آب به سمتم اومد و آب رو بهم داد و گفت :آقا داوود!شما باید برای ما الگو باشید ، کار ما سختی هم داره ، از دست من کمکی بر میاد ؟ لبخند زدم و آب رو خوردم و گفتم :بله ، درسته،ببخشید . نمیدونم شاید بشه کمکم کنید. موضوع رو براش گفتم و اطلاعات رو به روی سیستمش انتقال دادم بعد ۱۰ دقیقه که من مشغول استراحت بودم حس کردم صندلیم داره تکون میخوره چشام و باز کردم و دیدم نرگس خانومه خوشحال بود گفت : این اطلاعات رمز گذاری شده بود ، حکش کردم ولی تا ۵ دقیقه دیگه متوجه میشدن برای همین ازشون کپی گرفتم متعجب گفتم :ممنون دیدم داره میخنده گفتم:چیزی شده ؟ نرگس:سر...تون ، سرخ شده ؛باید روش یخ بزارید تا ورمش بخوابه . داوود:عصرات خستگی دیگه ،باید یکم استراحت کنم . برم اطلاعات رو بدم آقا محمد و برگردم خونه ، با اجازه نرگس:خدا حافظ رفتم پشت در اتاق آقا محمد در زدم داشت با تلفن حرف میزد گفت :آره بابا جون شب میام ، فدای دختر گلم ، برو سر کارت خدا حافظ. محمد:بیا تو داوود:سلام آقا، دختر تون بود ؟ محمد:آره، کارِت ؟ داوود:آها ، ببخشید ، اینم از اطلاعات که خواسته بودید .فقط میشه امروز رو بهم مرخصی بدید ؟ محمد:ممنون ، آره خیلی خسته‌ای برو،فقط سرت چی شده ؟ داوود:ممنون،هیچی آقا، عصبی شدم زدمش میز محمد:ماشالله ... منم باید امشب برم خونه ، وایسا با هم بریم ، تا اینا رو بدم دست رسول بعد میام رفتیم سمت رسول و سعید محمد:رسول ، سعید ، علی و نرجس خانوم بیان اینجا همه:بله؟ محمد:اینا اطلاعات جدیده ، خوب مطالعه کنید و هر موردی بود خبر بدید ، حواستون باشه ، دیگه تکرار نکنما . چند ساعت میرم خونه و بر میگردم . همه:چشم پ.ن:سرش باد کرده 😐 ادامه دارد...🖇🌻 آنچه خواهید خواند : دستتون درد نکنه منم همینطور باید رعایت میکردم ، هرچی باشه شما بزرگ تری ✨با ما همراه باشید✨ نویسنده:آ.م