『حـَلـٓیڣؖ❥』
سلام بنده های خوب خدا❤💜🧡 قسمت چهارم قصه امیرعلی تابستون ۹۵ سید صدرا ۴ ماهه بود . باید برای دیدن ام
... من دیگه شده بودم مامانِ سه تا بچه ی قد و نیم قد. اخ که چه کیفی داشت وقتی بغلش میکردمو میچلوندمش! روزها اینقدر باصدرا بازی میکرد تا صدرا خوابش میبرد. بعد با علی حسابی شیطنت میکردند و من ذوقشون رومیکردم. تاچشم بهم زدم وقتش شد بره پیش پدرش. دیگه نه میخندید نه لپاش چال میوفتاد. برق چشماش هم از اشک بود که مقاومت میکرد از چشماش نچکه من ببینم. پسرم رفت. من موندموخاطرات یک ماه باهم بودن. دوباره افسرده شدم. دائم توخونه قدوبالاش میومدجلوچشام. صدای خنده هاش توخونه مونده بودوتکرارمیشد. روبالشتیش رونشستم. بوی پسرم رومیداد. اینباربیشترجای خالیش حس میشد و من کمترحرف میزدم. شهرام دلداریم میداد میگفت ستاره صبرکن بالاخره بزرگ‌ میشه خودش اگه بخوادمیاد. ولی من تاکی باید روزها رو میشمردم تا امیرعلی که اونموقع ۱۰ سالش بودبشه ۱۵ ساله. حساب کردم میشد ۱۸۲۵ روزِدیگه. که سهم من ازین مدت ۶۰ روزبود. ماهی یه بار. پدرامیرعلی حق داشت نگذاره بچه بیادپیشم. خب بچه شه. به بودنش عادت کرده بود اما کاش شرایط برای من هم بهتر از این بود. دیگه خسته شده بودم. حالم ازجاده ی برگشت به هم میخورد بسکه من گریه کردم تواون جاده! ادامه در قسمت پنجم ...❤️ کپی این مجموعه داستان ممنوع است❌ فقط و فقط فوروارد ✅ @GandoNottostop