به نام خدا
#رمان_پرواز_تا_امنیت
#پارت_صد_و_چهل_و_هفت
#رسول
وارد اداره شدم..
& سلام رسول..
$ سلام داوود...
محمد هست ؟؟
& اره... بریم دیر شد...
$ یه لحظه صبر کن... یه موضوعی رو باید به محمد بگم...
& رسول کجا؟؟ بابا من یه ساعت که علاف تو ام...
هایییی....
$ آقا اجازه هست؟
€ بیا داخل رسول...
$ اقا خانمی که باهاش تصادف کردم...
از دار و دسته رئوف..
€ چی؟
از کجا فهمیدی؟؟
$ امروز یه چک سفید امضا گذاشت جلو دستم...
خیلی غیر مستقیم بهم گفت آدرس محل کارم رو بدم...
در ازاش هرچقدر که دلم خواست روی چک بنویسم..
€خب... تو چی کار کردی؟؟
$خوب معلومه ... قبول نکردم...
اونم خیلی غیر مستقیم تهدیدم کرد...
€ ... نگران نباش.... همه چیز رو حل میکنم..
$ آقا نمیخوام به یه جایی برسم که مجبور بشم بین کار و خونوادم یکی رو انتخاب کنم..
€ رسول... جدی جدی باورت شده تحدیدشون؟؟
تو چرا خودت رو دست کم میگیری؟
هیچ اتفاقی برای هیچ کس نمی افته...
الانم برو ..
داوود خیلی وقت منتظرت...
$چشم... فق..
€ برو دیگه...
$ خداحافظ...
...
سوار ماشین شدم...
دور و برم رو نگاه کردم...
هیچ کس تو نخ ماشین نبود...
$ داوود من حوصلش رو ندارم... تو بشین پشت فرمون...
& باشه...
سوار شدیم..
& چیه؟؟ پکری.....
$ هعی.... دست رو دلم نزار که...
& مربوط به پروندس یا ... چیزای دیگه..
$ 😂🖤تو وقتی مضطربی خیلی جالب میشی...
&من مضطربم؟؟؟😳
$ تو یه چیزیت شده... جون رسول راستش رو بگو...
چند وقتیه رفتم تو نخت😂
تو دیگه اون داوود قبل نیستی...
& این حرفا چیه بابا... من چیزیم نیست..
$ باشه... میخوای نگی نگو😟...
ولی فکر نکن دست از سرت ور داشتم ها😐🤪
& بله... با شناختی که من از شما دارم میدونم تا یه چیزیو نفهمی دست از فوضولی برنمیداری😕😅
$ همینجاست...
& واقعا؟؟
$ لوکیشن این رو میگه...
& اا.... این که قصریه...
$ بله دیگه... قصر ... منم با این همه باند مافیایی و سایت شرط بندی و آدمای حروم خور کار میکردم الان ده برابر این رو داشتم🙄
& میگم رسول..
$ چیهههههههه😬😐
& تو مطمئنی یه قصر به این بزرگی نگهبانی چیزی نداره؟
$ اخه رئوف یکی دوتا ملک نداره که بخواد واسه همه شون یه نگهبان بزاره...
پیاده شو بریم...
× بچه ها...
$ تو اینجا چه میکنی محسن خان🤓
× آقا محمد گفت بیام کمک...
$ هیس... داوود... ریموت دست توئه؟
&اره
$ بزن...
& چی رو؟
$ مهندس در ساختمون رو😂
& اها😅
$ وقت دنیا رو میگیری با این ندونم کاریات...