. دوره جوانیِ ابراهیم بود . در بازار کار می‌کرد ! ابراهیم هفته‌ای یک‌ بار ما را چلوکبابی محل دعوت می‌کرد . چند هفته گذشت . یک بار گفت : امروز مصطفیٰ پول غذا را حساب کرد و همین طور هفته های بعد . ابراهیم شهید شد . یک روز دورِ هم نشسته بودیم کھ بحث چلوکباب شد . مصطفی گفت یادتان می‌آید که ابراهیم گفت مصطفی امروز پول غذا را می‌دهد؟ آن روز پول غذا را ابراهیم داد ، اما برای اینکه من خجالت نکشم .. سعید هم با تعجب گفت : من هم همین طور و بقیه هم همین را گفتند. چون ما از لحاظ‌مالی ضعیف بودیم ابراهیم این کار را مۍکرد تا ما هم از غذای خوب لذت ببریم !