در یکی از شبهای کنگره‌ی شهدا، مشغول پختن آش گندم بودیم. زمستان بود و سرمای یخبندان تا نیمه شب بیدار بود. به پیشنهاد خودش در آنجا سنگری کنده بودند، باران هم می‌بارید. رفت داخل آن و مشغول نماز شد. رفتم جلو گفتم:《شب از نیمه گذشته،بهتر نیست بری خونه؟》 گفت:《می‌خوام همینجا کنار شهدا بمونم.》 برای انجام کاری رفتم بیرون دانشگاه. یک ساعت طول کشید. وقتی برگشتم، دیدم هنوز آنجاست، داخل سنگر. آمد بیرون رفت کنار قبور شهدا. دیدم حال خوشی دارد. گفتم دعا کن شهدا دست منو بگیرن و جلوشون رو سیاه نشیم.》 گفت:《میای برام زیارت عاشورا بخونی؟》 نیمه های زیارت عاشورا، به دلم افتاد روضه حضرت رقیه (س) بخوانم‌. صدای ضجه و ناله‌اش بلند شد. خیلی بی‌تابی کرد. ناگهان صدایش قطع شد. وقتی نگاه کردم، دیدم از حال رفته و بیهوش شده. با دست زدم توی صورتش. صدایش زدم‌. هیچ عکس العملی نشان نداد. رفتم آب آوردم. پاشیدم توی صورتش. به‌هوش آمد. چشم هایش را باز کرد. سر و صورتش خیس عرق بود. عرقش را خشک کردم. گفتم:《نمیخوای بری خونه؟》 با صدایی از ته گلو گفت:《اگه شما خسته‌ای و می‌خوای بری،برو. من هستم.》 @hajammar313