🌼✨🌼
✨🌼
🌼
#شب_رمان
#خاطرات_یک_انتخاب
#قسمت_بیستوهفتم
علم را با عمل گره زده بود. ده سال از زندگی مشترک دختر اوّلشان زهرا خانم میگذشت. دو پسر داشت: ۹ ساله و ۴ ساله. زهرا به بستر بیماری افتاده بود و مادرجون پرستار او. دوران محنتبار سختی بود. بستگان و دوستان همه دست به دعا بودند. دعاهای پرشور، با توسّل عمیق به أهلبیت(ع) و ذکر مصیبت امام حسین(ع). از باباجون پرسیدند: چطور اینهمه دعاهای سنگین به اجابت نمیرسد و نه تنها بهتر نمیشود، بلکه هر روز حالش وخیمتر میشود؟ خیلی محکم و قاطع جواب داد: مگر در دعای مکارم الاخلاق نخواندهاید که امام سجّاد خطاب به خداوند عرضه میدارد: «أنت... ولی الإعطاء و المنع»؟ ولایت به دست اوست، به هرکه بخواهد میدهد و از هرکه بخواهد میگیرد. به خدا اعتماد داشته باشید. خدای متعال به مصلحت بندهاش عمل میکند و هرچه پیش آورد، قطعاً از جانب خدا خیر است! صلابت نگاهش و طنین صدایش در آن روزهای غمبار، هنوز بعد از سالها باقی مانده است و اینکه چگونه با تقویت ایمان در سختترین شرایط زندگی به خدا اعتماد مطلق داشته باشیم. خواست خدا چنین تعلّق گرفت که زهرا خانم شب نیمۀشعبان از قفس دنیا خلاص شود. یکی از دوستان در خانۀ خود در أثنای مراسم جشن، زهرا خانم را دید که با لباسی زیبا و نورانی گوشهای از اتاق ایستاده بود و به او خبر رفتنش را داد! و خداحافظی کرد و رفت... زهرا مبلّغهای موفّق و روضهخوان امام حسین(ع) بود. عفیف و با حجاب و همسری فداکار و مادری رئوف و دلسوز. شوهرش طلبهای جانباز بود و در مراسم تدفینش با صدای بلند گریه میکرد و میگفت: خدایا! تو شاهد باش که من از او راضی بودم.
#اکیپ_حاجی💛🌱
🆔
@Ekip_haji739 🔷🔸
🌼
✨🌼
🌼✨🌼