حاجےمشتے| ʜᴀᴊɪᴍᴀꜱʜᴛʏ
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 #شب_رمان #خاطرات_یک_انتخاب #قسمت_هفتم شلوغترین بچّه‌ها تو این کلاس جمع شده بودند. دو معلّم
🌼✨🌼 ✨🌼 🌼 برای ورود به دانشگاه، در رشتۀ ریاضی بین حدود هزار نفر رتبۀ اوّل را به دست آورده بود. از طرف هویدا نخست وزیر وقت، نامۀ تبریکی برایش صادر شد! دانشجوها در تابلوی دانشگاه دیده بودند و به او تبریک گفتند. امّا حسین ناگهان با خشم به سمت تابلو رفت، نامه را درآورد و پیش چشم همگان پاره پاره کرد! هرچه به او گفتند این کار برایت گران تمام میشود، توجّهی نکرد و گفت: من به تبریک گفتن این آقا نیازی ندارم! ساواک هم او را بیشتر تحت کنترل قرار داد! حدود یک سال از ازدواج محمد با دختری عفیف و متدیّن گذشته بود. محمد به فکر دوستش حسین بود. او می‌دانست حسین نمی‌تواند برای ازدواج، از طریق خانواده‌اش اقدام کند. محمد از همه به حسین نزدیک‌تر بود و با او صمیمی‌تر. به نظر، چه کسی بهترین مورد برای حسین بود؟ حسین با خانواده‌اش متفاوت بود. باید جایی اقدام میکرد که او را بشناسند و باور کنند او با خانواده‌اش فرق دارد. از جنس خودش هم باشد نه از جنس خانواده‌اش! محمد صادقانه قدم جلو گذاشت و حسین آقا را که پسری پاک و با تقوا، درس خوانده، امین و انقلابی، اهلّ نماز شب و مقیدّ به نماز اوّل وقت بود برای خواهرزادۀ خود معرّفی کرد. 💛🌱 🆔 @Ekip_haji739 🔷🔸 🌼 ✨🌼 🌼✨🌼