ساکن لندن بود. می‌گفت: «یک روز سوار تاکسی شدم و زودتر کرایه را به راننده تاکسی دادم. او هم بقیه ی پول را به من برگرداند، اما اشتباهاً پول زیادی را به من برگرداند. من با خودم کلنجار می‌رفتم که آیا این پول را به او بدهم یا ندهم؟! آخر سر بر شیطان غالب شدم و پول را به راننده برگرداندم. گفتم: آقا شما اشتباهی به من پول دادید… موقعی که از تاکسی پیاده شدم، راننده به من گفت: آقا من از شما خیلی ممنونم. گفتم من کاری نکردم. بقیه‌ی پول را به شما برگرداندم. گفت: نه جریان این نبود. من مدتی است که می‌خواهم مسلمان شوم. امروز که شما در تاکسی نشستید با خودم گفتم فرصت خوبی است که مسلمانان را امتحان کنم ببینم چیزهایی که می‌گویند درست هست یا نیست. با خودم گفتم اگر این پول را برگرداند، من مسلمان می‌شوم اما اگر برنگرداند مشخص می‌شود که اسلام الکی است. شما برگرداندید؛ من فهمیدم اسلام راست است. خداحافظی کرد و رفت… . من خشکم زد. من در چه فکری بودم و او به دنبال چه چیزی بود؟!» گاهی اوقات ما به ظاهر مذهبی‌ها، راهزن دین مردم می‌شویم. منی که آخوندم و لباس آخوندی دارم دیگر متعلق به خودم نیستم که هر کار دلم بخواهد انجام بدهم. بستن کمربند ایمنی توسط من در ماشین خیلی‌ها را به دین خوش بین و خیلی‌ها را بدبین می‌کند. راه رفتن من همینطور نشستنم همینطور و… . @a_fatemi24