. ⚡ داستانی شنیدنی دعبل خزایی یکی از ارادتمندان و شاعر خاندان پیامبر صلی‌الله‌علیه‌وآله می‌گوید: پس از سرودن قصیدهٔ تائیه از محضر امام رضا علیه السلام در خراسان مرخص گشته، وارد شهر ری شدم، در یکی از شب‌ها که پاسی از آن گذشته بود مشغول اصلاح قصیده خود بودم، ناگاه در منزل کوبیده شد، گفتم: کیست؟ گفت: من یکی از برادران تو هستم. در را بازکردم. ناگاه شخصی وارد شد که بدنم از دیدن او به لرزه افتاد و از حال رفتم. او گفت: نترس، من یکی از برادران جنی تو هستم و در شب تولد تو به دنیا آمده‌ام و با تو زندگی کرده ام، وقتی به اینجا وارد شدی متوجه تو شدم، اینک نزد تو آمدم مطلبی را برایت بگویم تا خوشحال شوی و علاقه ات به خاندان پيغمبر صلى‌الله‌عليه‌وآله بیشتر گردد. من به حال طبیعی برگشتم و دلم آرام گرفت. آنگاه گفت: ای دعبل! من سر سخت ترین دشمنان اهل بیت پیغمبر بودم. یک وقت با عده‌ای از جنی‌های خلافکار، با گروهی از زوار امام حسین علیه السلام که در شب تاریک به زیارت آن حضرت می‌رفتند، برخورد کردیم، تصمیم گرفتیم آنان را اذیت کنیم، ناگاه فرشتگان آسمانی مانع ما شدند و دیدیم فرشتگان زمینی نیز مانع از اذیت حیوانات زمینی بر آنان هستند. گویا من خواب بودم بیدار شدم، یا غافل بودم که متوجه گردیدم. در آن لحظه دریافتم که این همه عنایت که خداوند به زوار حسین دارد به خاطر عظمت امام حسین علیه السلام است. 🔰 @DastanShia