همراه شهدا🇮🇷
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ ✨پروانه در چراغانی ✨ قسمت 8⃣ عراقي براي اولين بار مستقيم به
‍ ‍ ╔═.🌺.═══◌‌✤═══╗ ‍ ✨پروانه در چراغانی ✨ قسمت 9⃣ ❇️ فرودگاه هواپيماي باري ساده بود؛ بدون صندلي يا هيچ چيـز ديگـري بـراي نشسـتن. برزنتي تيره و كثيف را سرتاسر پهن كرده بودند و حالا دور تا دور نشسته بودنـد. جمعي بودند تكيه داده به بدنة فلزي هواپيما كه هيچ پوشش داخلي نداشت و بـه تمامي فلز بود، و سيمها و پيچهايي كه درهم تنيده بودند. اول كه سوار شدند، با ديدن هواپيما كلّي خنديد. متلك و شوخي كرد اما حالاهيچ كس حرفي نميزد. صداي موتور چنان بلند بود كه هر صداي ديگري را خفه ميكرد. با اين همه، جواني كه بيست و يكي دو ساله مي نمود، تكيه داده بـود بـه ساك و پشت سرش را چسبانده بود به بدنة هواپيما و پـايش را از ميـان وسـايل درهم ريخته، دراز كرده بود و چشمهايش را بسته بود. يك نفر پوشش زرد رنگ بسته بيسكويتي را باز كرد، دو تا برداشت و بسته راداد به بغل دستياش و با اشاره تعارف كرد و خواست تـا همـه آن را دسـت بـه دست كنند. آنكه كنار دست جوان نشسته بود، يكي برداشـت و بسـته را گرفـت مقابل جوان و با پشت همان دست، آرام به بازويش زد. اما او چشم باز نكرد، مردكه موهايش بيشتر سفيد بود تا خاكستري، لبخندي زد و پيش خودش گفت: «ايي جوان!» همان وقت هواپيما چنانكه در چاله اي افتاده باشد، پايين رفـت، تـه دلِ همـه خالي شد. لحظه اي بعد، دوباره اوج گرفتند و بار ديگر پايين آمدند. چند نفر بلنـدشدند و از پنجره بيرون را نگاه كردند و با اشارةدست و لبخندي از سرآسودگي، به ديگران خبر دادند كه رسيده اند. ارتفاع هواپيما كم و كمتر شد. بعضيها كه خسته تر بودند و بي صبرتر، زودتـراز ديگران باقي ماندة تخمه ها، ميوه ها و خوراكيها را در ساكها جا دادنـد و بنـد اسلحه ها را روي شانه انداختند و رو به در ايستادند و آمادة بيرون رفتن شدند.هواپيما به زمين نزديك شد.حالا درختها، سـاختمانها و آدمهـا معلـوم بودنـد. نزديك به اندازةواقعي شان. در همين لحظه، هواپيما تكان شديدي خورد و دوباره اوج گرفت. آنها كه ايستاده بودند تا از پنجره بيرون را ببينند، به طرف ديگر پـرت شدند. جوان برخاست؛ هواپيما دوباره تعادلش را به دسـت آورد. او، چشـمهايش راماليد و بعدبا هر ده انگشت موهاي كوتاهش را شانه كرد. در همـان حـال، بـاحركت دست و صورت از كنار دستي اش پرسيد چه خبر شده است؟ كسي درست نمي دانست. كسي اشاره كرد به بيرون و چيزي گفت. كلمه هايش در غرشِ مهيب هواپيما بلعيده شد. جوان برخاست؛ بيرون را نگاه كـرد. آدمهـا را ديد كه پشت ساختمانها، درختها و ماشينها پنهان ميشدند. بسرعت ميدويدنـد وبه زمين مي افتادند. عده اي لباس نظامي پوشيده بودند و بقيه لباس كردي بـه تـن داشتند. اسلحه ها چندان مشخص نبود، صداي تيراندازي هم. اما مطمئن شـد كـه فرودگاه امن است. حالا هواپيما اوج گرفته بود و همان جا ميچرخيد. واضح بود سوخت كـافي براي دور شدن ندارد و اين، همه را نگران كرده بود. هواپيما از فرودگاه گذشت و روي سنندج دور زد اما شهر در محاصرة كوهها بود. هيچ جادة صـاف و مناسـبي براي فرود ديده نميشد. وقتي هواپيما دوباره به آسمان فرودگاه برگشت، اطـراف باند خلوت بود. به نظر ميرسيد مدافعان، دشمن را از آنجا رانده اند. ✅ ادامــــــہ دارد... ╚═◌‌✤═════.🌺.═╝ @Hamrahe_Shohada